امروز از بیقراریهام گفتم.اما الآن اومدم تو اتاقم ونمیدونم بخندم یا خجالت بکشم.
زنگ خونمونا زدن آیفونا امیرحسین برداشت وبعد گفت رضاست.
به مامانم گفتم رضامیوه فروشه.وسراینکه چندتا هندونه داریم داشتیم بحث میکردیم.مامان کیف پولشا برداشت وگفت حالا که زنگ زده دوتا ازش برمیداریم.گناه داره
اما وقتی رفت دم در خونه دیدیم صدای خنده مردونه میاد.
رضا پسرعمه بابام اومده بود.رضا الآن پایین نشسته ومن از بس خندم گرفت اومدم بالا ودارم تووبلاگ خاطره امروزا مینویسم.
زهرا بااشاره من رفت شربت برای رضاآورد ومن هم داشتم راجع به موضوعی با رضا صحبت میکردم.همون موضوعی که این روزها بیقرارم کرده
خلاصه صحبت که تموم شد رفتم آشپزخونه وپسته بوداده توسینی گذاشتم وتا وارد هال شدم پام به پای مادرم خورد وکاسه پسته روحاج رضا ریخت.مردم از خجالت وتا اومدم جمعش کنم لیوان شربتم ریخت.
کاش زمین باز میشد میرفتم توش.خواهرزادم،ریحان گفت خاله خوبه خواستگار نبود ...
دیگه مگه میشد پیش حاج رضا نشست.اومدم تواتاقم وفقط دارم میخندم.
این روزها کارم شده شمردن روزها وبعد یه اضطراب کشنده به قلبم حمله میکنه.دلشوره عجیبی دارم.بند بند جونم سست میشه.هفت روز دیگه....
انگار قراره برم به دیدن نکیر ومنکر.یه جلسه سؤال وجوابهای آزار دهنده وپرتنش.وبعد....منتظر یه جواب.
خدای من میشه بخوابم ووقتی بیدار بشم که همه چیز تموم شده باشه.این چیزیست شبیه رؤیایی دست نیافتنی
آیا میشه دراین دریای پرتلاطم کشتی شکسته ی جون خسته من هم به ساحل برسه؟دوس دارم چشماما ببندم ودیگه چیزی را نبینم.
هرشب نگاهم به ماه آسمون،روی پشت بوم ودیدن ستاره ها....وفکر وفکر وفکر
خیلیییییی میترسم.یه هفته دیگه .....خدایا رحمم کن
آش رشته خوردم از دستان او
لقمه لقمه بغض میشد در گلو
بوسه میزد رشته ها را هر دو لب
میگرفت از جان من هر درد و تب
عطر سبزیهای آن جانم فزود
ناز او قلب پریشانم ربود
خاطراتم زنده شد با هر ورق
شد بدن از یاد او غرق عرق
یاد ایامی که با هم داشتیم
یاد آن عشقی که باهم کاشتیم
میوه ممنوعه و سلطان نصیر
باغ گل دره بهاری بی نظیر
جاده های پیچ و پیچ و بی هدف
تپه های ماسه ای و چون صدف
یک نهار ورزنه یک باقلوا
هر دو باشد خاطره از بهر ما
صدهزاران خاطره آمد پدید
بوی فرقت از کنار پل رسید
بگذریم این آش عجب آشی شده
آشی از جنس شراب میکده
من زنم.گرچه زیر آوار سختیها قرار دارم اما چون کوه استوار افقهای امید را نظاره میکنم.
من زنم پراز ترکهای روزگار که بر قلب بلورینم گذاشته شده اما باید منعکس کننده نور باشم.خدایا زن بودن یعنی دنیایی از احساس ولطافت.مگذار این ودیعه از من گرفته شود وچون مرد گردم.بگذار در زن بودنم استواری وعقلانیت مردانه پیدا کنم.
سه گروه را هرگز فراموش نکن :
آنها
که در شرایط دشوار کمکت کردند ،
آنها
که در شرایط دشوار رهایت کردند ،
آنها
که در شرایط دشوار قرارت دادند ...
آدم ها اصلا عجیب غریب نیستند..
فقط گاهی عشقشان تمام می شود..
مثلِ سویِ چشم هایشان، مثلِ شنواییشان، مثلِ
اشتهایشان، مثلِ اعصاب و حوصله شان...
گاهی عشقشان تمام میشود
..
آدم وقتی عشقش ته میکشد کمتر عصبانی میشود، کمتر
غصه می خورد، کمتر شب ها بی خواب می شود، کمتر
راهِ گلویش بسته میشود، کمتر زیرِ چشم هایش گود می
افتد، کمتر پیش می آید دلش برای کسی برای صدایی
برای حرکتی ضعف برود...
آدم بعد از رفتنِ بعضی ها تمام می شود...
.: Weblog Themes By Pichak :.