سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز از بیقراریهام گفتم.اما الآن اومدم تو اتاقم ونمیدونم بخندم یا خجالت بکشم.

زنگ خونمونا زدن آیفونا امیرحسین برداشت وبعد گفت رضاست.

به مامانم گفتم رضامیوه فروشه.وسراینکه چندتا هندونه داریم داشتیم بحث میکردیم.مامان کیف پولشا برداشت وگفت حالا که زنگ زده دوتا ازش برمیداریم.گناه داره

اما وقتی رفت دم در خونه دیدیم صدای خنده مردونه میاد.

رضا پسرعمه بابام اومده بود.رضا الآن پایین نشسته ومن از بس خندم گرفت اومدم بالا ودارم تووبلاگ خاطره امروزا مینویسم.

زهرا بااشاره من رفت شربت برای رضاآورد ومن هم داشتم راجع به موضوعی با رضا صحبت میکردم.همون موضوعی که این روزها بیقرارم کرده

خلاصه صحبت که تموم شد رفتم آشپزخونه وپسته بوداده توسینی گذاشتم وتا وارد هال شدم پام به پای مادرم خورد وکاسه پسته روحاج رضا ریخت.مردم از خجالت وتا اومدم جمعش کنم لیوان شربتم ریخت.

کاش زمین باز میشد میرفتم توش.خواهرزادم،ریحان گفت خاله خوبه خواستگار نبود ...

دیگه مگه میشد پیش حاج رضا نشست.اومدم تواتاقم وفقط دارم میخندم.





تاریخ : یکشنبه 95/5/31 | 12:13 عصر | نویسنده : | نظر

  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات