سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 95/4/28 | 4:8 عصر | نویسنده : | نظر

تلخ ترین خبر 

بهم خبر رسید که داری میری از این شهر

خیلی دلم گرفت.خیلی زود گذشت

یاد اولین باری افتادم که اومدی سر کلاس اونموقع اولین باری بود که میدیدمت

هیچوقت اولینها فراموش نمیشه

اولین دیدار

اولین سفر

اولین بار ودرخت ممنوعه

اولین بار شب احیاو تاریکی وحشتناک وجریمه پلیس

اولین بار امامزاده سید محمد

اولین باقلوا

آره میدونم گرون بود

خیلییییی

اولین گلاب دره

اولین تپه های شنی

اولین عزیزی که فهمید ارشد قبول شدم

اولین هدیه وجایزه قبولی

اولین عیدی قبل سال تحویل

اولین تک زنگ سر سفره هفت سین

اولین وآخرین عزیزی که خاطرش برام خیلی عزیز بود وهست

وخیلییی اولین ها که بینمون شدن خاطره

خاطراتی که فقط ما سه تا میدونیم

من و تو وخدا

دلم گرفت

اما آخرش این جدایی اتفاق میوفتاد.نمیخام خداحافظی کنم ولی میگم خدا     حافظت باشه.

این روزها به دلم اومده بود ونمیدونی چقدر بد شدم.حوصله هیچکسیو ندارم.تو دلم غوغاییه وحالا فهمیدم چرا

کاش طاقت بیارم این روزها را

دیگه دوس ندارم برای تدریس قبول بشم.مدرسه ای که نباشی برام جایی نداره

اما خب دیگه باید بری

فراموشت نمیکنم هیچوقت

همیشه با یادت جاده های پر از خاطره را با چشمانی خیس طی میکنم.با هزاران یادت بخیر کجایی؟با هزاران حسرت جدایی

نه سخته

بگو چکنم

نمیدونی با دل من چه کردی

تازه وقتی بینموم فاصله افتاد فهمیدم چقدر وابستت هستم

نمیدونی با من چه کردی

امید روزهای سخت و دشوارم

کاش فراموشی بگیرم

کاش






تاریخ : شنبه 95/4/26 | 1:25 صبح | نویسنده : | نظر

تلخ ترین خبر 

بهم خبر رسید که داری میری از این شهر

خیلی دلم گرفت.خیلی زود گذشت

یاد اولین باری افتادم که اومدی سر کلاس اونموقع اولین باری بود که میدیدمت

هیچوقت اولینها فراموش نمیشه

اولین دیدار

اولین سفر

اولین بار ودرخت ممنوعه

اولین بار شب احیاو تاریکی وحشتناک وجریمه پلیس

اولین بار امامزاده سید محمد

اولین باقلوا

آره میدونم گرون بود

خیلییییی

اولین گلاب دره

اولین تپه های شنی

اولین عزیزی که فهمید ارشد قبول شدم

اولین هدیه وجایزه قبولی

اولین عیدی قبل سال تحویل

اولین تک زنگ سر سفره هفت سین

اولین وآخرین عزیزی که خاطرش برام خیلی عزیز بود وهست

وخیلییی اولین ها که بینمون شدن خاطره

خاطراتی که فقط ما سه تا میدونیم

من و تو وخدا

دلم گرفت

اما آخرش این جدایی اتفاق میوفتاد.نمیخام خداحافظی کنم ولی میگم خدا     حافظت باشه.

این روزها به دلم اومده بود ونمیدونی چقدر بد شدم.حوصله هیچکسیو ندارم.تو دلم غوغاییه وحالا فهمیدم چرا

کاش طاقت بیارم این روزها را

دیگه دوس ندارم برای تدریس قبول بشم.مدرسه ای که نباشی برام جایی نداره

اما خب دیگه باید بری

فراموشت نمیکنم هیچوقت

همیشه با یادت جاده های پر از خاطره را با چشمانی خیس طی میکنم.با هزاران یادت بخیر کجایی؟با هزاران حسرت جدایی

نه سخته

بگو چکنم

نمیدونی با دل من چه کردی

تازه وقتی بینموم فاصله افتاد فهمیدم چقدر وابستت هستم

نمیدونی با من چه کردی

امید روزهای سخت و دشوارم

کاش فراموشی بگیرم

کاش






تاریخ : شنبه 95/4/26 | 1:25 صبح | نویسنده : | نظر

شعر نیست چون شاعر نیستم.اما میدانم پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که بر زبانم آمد واینجا نوشتم

با عشق تقدیم به فرشته ی بی بالم که شاید هرگز نخواند:

دلم را داده ام بر ترک پر مهرم

که تا جان در بدن دارم به یادش هر زمان هستم

گهی دلتنگ و دل ریشم

گهی پر صبر و درویشم

گهی چون دانه ای اسفند بر آتیشم

و گاهی خسته و افسرده در خویشم

گهی ماتم گهی کیشم گهی خاموش خاموشم

گهی با یاد هجرانش دمادم خون دل نوشم

سخن کوتاه گردانم که در هجرش

تو گویی مست ومدهوشم





تاریخ : جمعه 95/4/18 | 6:14 عصر | نویسنده : | نظر

دوسال مثل برق وباد گذشت.دیشب سومین شب بیست وسومی بود که باتصمیمم سرنوشتی گنگ ومبهم برای خودم ساخته ام.دقیقا دوسال قبل چنین شبی بر بالای پل هوایی تصمیم گرفتم تمام کنم دوران خفت وتسلیم زور وظلم بودن را.بعد از آنکه آرزویم بود در بیابانی راه بروم وباخدا بلند بلند حرف بزنم اما خودم را بر بالای پل دیدم.

هیچکس نمیداند جز خدا و او.

امروز که فکر میکنم میبینم حتما دچار جنون بودم .روزهای سختی بود دیوانه شدنم کمی هم طبیعی بود.مرد هم اگر بود می برید چه رسد من که زنی واقعا ضعیف بودم.بی پناه بی پناه.تنهای تنها.وای که چه کرد با من مرتضی

آخر زندگیم را کتاب میکنم مینویسم شاید به دستش برسد ومثل فیلمی تکراری خاطرات واعمالش را تداعی کند.باور نمیکنم آن روز هم غییری کرده باشد.

این روزها زهرا هم به مرحله ای رسیده که نمیتواند بر بابایش تکیه کند.خنده دار است.گفتم تکیه...اواصلا نیست،وجود ندارد.

دیروز بعد کلی ذوق با مرتضی صحبت کرد وگفت یه خبر خوش.

عید فطر به دیدنت می آیم مگه نگفتی دلتنگم میشی و تا اومد دخترانه شیرین زبانی کند پرخاشگریهایش را از پشت گوشی همراه زهرا میشنیدم که میگفت بیایی چی کار....بذار فکر کنم وبعد

شرم آور بود حرفهایی که میزد.فقط زهرا را میدیدم که مثل یخ وا رفته بود وبعد مکالمه بی نتیجه تمام شد.

دیدن عکس پروفایل مرتضی در تلگرام تمام امید دخترکم را به ناامیدی تبدیل کرد.مردی جانی که هفت تیری به جلو نشانه رفته.گویا میخاهد مخاطبش را بزند.این بار زهرا وحشت زده گفت مامان این مرد خطرناک است.وگریه اش گرفت .وقتی آرامش کردم میگفت من برای تو ناراحتم که چطور عمرت را برایش گذاشتی و....

نمیدونم چرا از پل هوایی به اینجا رسیدم.اما این را بگویم همان پل سرنوشتم را تغییر داد.خوب یا بد هرچه بود شد خاطره برای من.شد پل جدایی.اسمش برایم شد پل جدایی

اما هنوز سوار بر مرکب سرنوشتم که پر سرعت به جلو میتازد.مقصد کجاست خدا میداند.اما من امروز خوشبختم.آرامش دارم.سکینه ای که در قرآن نویدش را خدا کنار همسر داده بود امروز در تجرد پیدا کرده ام.فقط گاهی غصه زهرا وشکستها کمرم را خورد میکند.ولی باز هم برمیخیزم.

دوست دارم عاقل تر از گذشته باشم وحماقتها واحساساتی عمل کردنم را ترک کنم.تا دیگر پلی در زندگیم بوجود نیاید.پلی با خاطرات فراوان.با جدایی ودلتنگی غریبانه اش

خدایا شکرت فراوان که با آن همه خطا ونادانی مقدرات یک ساله ام را خوش رقم میزدی.شتر دیدی ندیدی هایت را سپاس.قرار گرفتن در مسیر موفقیت را مدیون رحمت خدا هستم.برای منی که لایق این همه کرم هرگز نخاهم بود.درگاه کریمانه ات را با کوبه ی امید میزنم وچه خوش باز میکنی.

مرا باز هم در آغوش بگیر خدای خوبم.مگذار تنها بمانم.گرمای دستت آرامم میکند بی آنکه پشیمان شوم.

آیا شود روزی بر پل وصال قرار گیرم....چه معلوم در نامه دیشبم شاید اجلی تثبیت شده باشد.خدایا بر پل وصالت پایم را ملغزان،دستم را بگیر سقوط نکنم.پل صراط برایم پل وصال است.

رسیدن به بهشتی که .....در آنجا .....راستی قراره چیکار کنم؟:-) :-) 




تاریخ : چهارشنبه 95/4/9 | 5:44 عصر | نویسنده : | نظر

دوست داشتم شبهای احیا اگه از کسی دلخوری دارم ببخشم تا خدا هم قابل بدونه وگناهما ببخشه تنها به این خاطر که بخشش را از خودش یاد بگیریم .تا جایی که ذهنم یاری داد فکر کردم که یک سالی که گذشت چه کسانی را رنج دادم.

دونفر به ذهنم بیشتر میومدن...

یکیشون فایده ای نداشت حلالیت طلب کنم.میدونستم درست جوابما نمیده.کسی که ذره ای خودشا مقصر ندونه وفقط دیگرانا ظالم بدونه اثری نداره پیش بری وبگی ببخشید اگه رنجشی به دلتون ایجاد کردم.اصلا مهم نیست به زبون بیاره و بگه شما هم ببخشید...نه نیازی نیست.من برای دل خودم خاستم حلالیت طلب کنم تا اون شب بزرگ و باقدر ومنزلت نجوایم به عرش خدا برسه.مهم بود وقتی که باید میگفتیم سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب...و یا الهی العفوهای شب احیا اونموقع که قران به سرته ویاد گناهانت میوفتی چهره ای به ذهنت بیاد که دوست داری با تمام بزرگواری ببخشتت و تو هم به خدا بگی خداجون اشتباه کردیم ببخشمون.اونوقت بی کینه بگی خدایا به خودت سپردمش با تمام حوائجش اجابتش کن...

اما یه وقت ظالمی ویه وقت مظلوم و گاهی هردوش....حلالیت طلب کردن خیلی سخته.کاش از اول ظلمی صورت نمیگرفت.

یه جاهایی حس میکنم مظلوم بودم.دیگه شکایت به خدا هم نمیکنم چون فورا یادم میوفته که من هم حتما از نظر مظلومی ظالم بودم.حتما حرفی زدم که دل کسی را رنج داده باشم برای همین ساکت میشم و فقط میگم خدایا تو بزرگی خودت قضاوت کن.

خلاصه موند نفر دوم .فکر میکردم این یکی از اون دسته آدمهایی هست که میشه باجرأت اقرار به خطا کرد.فکر میکردم بین دلخوریهایی که بوجود اومده سهمی که برای خودم برداشتما بی پاسخ نمیذاره. جالب اینکه هیچ جوابی نشنیدم.موندم حلال شدم یا هنوز زیر دینم

امیدوارم بخشیده باشه ...اما بازم میگم چقدر آدم راحت خطا میکنه وچه سخت به یادش میاد وچه سخت تر اینکه منصفانه تقسیم تقصیر کنه ولی خدا را امید بخشش دارم.در خونه ی خدا را که بزنی پشیمون نمیشی.




تاریخ : چهارشنبه 95/4/9 | 3:15 عصر | نویسنده : | نظر

خداوندا:

نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی

ونه آنقدر بدم که رهایم کنی...

میان این دو گم شده ام

هم خودم وهم تو را آزار میدهم...

هرچه تلاش کردم نتوانستم

آنی شوم که تو میخواهی

وهرگز دوست ندارم آنی شوم کهتو رهایم کنی...

خدایا دستم به آسمانت نمیرسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن....

آمین یا رب العالمین




تاریخ : چهارشنبه 95/4/9 | 2:17 عصر | نویسنده : | نظر

بعضی وقتها حال عجیبی پیدا میکنم.وصفش سخته.مثلا امروز همین چند لحظه پیش موقع افطار دلم غذا نمیخواست.بیشتر دوس داشتم باخدا خلوتی داشته باشم.

برای همین به هوای وضوگرفتن رفتم کنار ایوون نشستم وفقط با خدا حرف زدم.حال خوشی بود حیف زهرا صدام میزد که بیا اذون گفتن چبی کار میکنی و...خیلی دلم میخواست بگم مادر بذار راحت باشم.اما ول کن نبود .

الآنم اومدم بالای پشت بوم خونه.یک فضای تاریک با نسیمی روح پرور،آسمون زلال کویر باستاره های قشنگ جون میده دراز بکشی ونگاهت به آسمون باشه وتا میتونی با خدا،خالق این همه زیبایی حرف بزنی.

سرسفره زهرا غذا را که خورد گفت مامان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟

فکرکردم میخاد از غذا ایراد بگیره.با لبخند گفتم بگو عزیزم...گفت مامان غذات خیلییییی خوشمزس حیف بودی گیر این آدما افتادی .دلم گرفت اما با همون لبخند گفتم اینا خانم مدبرم گفت.ولی بخاطر اینکه جوا عوض کنم گفتم مادر دنیا که همش کنار همسر بودن نیس اصل اینه که هلاک نشدم.دعات این باشه عاقبتمون به خیر باشه.

اما خانم مدبر ! چند روز پیش رفتم پرونده زهرا را بگیرم.مدیر بعد خوش وبشی که باهم داشتیم گفت خانم حیف از شما.چرا اینقدر پای این مرد موندی.واقعا تعجب کرده بودم.با اشتیاق پرسیدم چطور مگه؟!!!

گفت من اول سال دوس داشتم مشکلتونا حل کنم.آره راسش بود .یادمه اوایل وقتی با من حرف میزد یه جورایی به دلم نمیرسید.میگفت همه مشکل داریم.چیزی نمیگفتم .برای من مهم این بود که فرار کرده بودم.اما حرفهای امروزش خیلی فرق کرده بود.میگفت یک ساعت ونیم باهاش تلفنی صحبت کردم و...آهی کشید ودوباره گفت دختر حیف بودی....خانم مدبر روزگاری معلمم بود ودست روزگار اینطور شد که حالا مدیر دخترم باشه.لرای همین صمیمی حرف میزد.گفت بهش گفتم افسوس میخورم خانمت اینقدر به پای تو نشست باید زودتر از اینها بیرون میومد وبرام گفت که چه برداشتی از حرفهاش داشته که اینقدر به هم ریخته بود که حتی حاضر نیست برای مطالبه شهریه معوقه باهاش تماس بگیره.پرونده را گرفتم چون نمیتونستم از پس مخارج مدرسه بربیام.

هنوزم نظرم اینه که اشکال نداره تنها شدم.همنشین بد داشتن کیفی نداره.باور کن تنهایی خیلی بهتر از کنار همسر بد بودنه.اما بعضی اوقات تنهایی خصوص اینکه مهر کسی به دلت نشسته باشه اما....هزاران اما کنار این دلدادگی میاد وتو را از عشق دور میکنه.تنها با این انگیزه که از خدا دور نشی.

حضرت مهدی را واسطه کردم.همون روزی که حسابی دلتنگ بودم.هم عصبانی وناراحت وهم حسی بد از شکست عاطفی.رو کردم به مولا وگفتم دلم مال خودت رسیدگی کن به اوضاع خراب این دل آشفته وبی قرار.میدونی که جوونم وپر از احساس اما خدا گواهه که نمیخام گناه کنم....هی گفتم وهی اشک ریختم تا اینکه آرامشی سراغم اومد که هنوزم حس میکنم وقتی دستما دراز کردم وچشمما بستم یا بهتر بگم سیل اشک مانع میشد چشماما باز کنم گرمی دست اربابما حس کردم.گفتم دستما بگیر وگرفت.

بارها این گرمی را حس کردم هر زمان که مضطر بودم وخالص صداش کردم.آقامون هست حواسش هست.هوامونا داره

امشبم عجیب دلم گرفته.هنوزم میگم خدا با دلم چه کنم.هنوزم رضایت تو برام مهمتره.تو قادری.قدرت داری همه کار بکنی.رسیدگی به این دل آشفته بندت که سهله.یاد کلام افتادم إن شاء فعل وإن لم یشاء لم یفعل .خداجونم ای خالق زیبایی شب اگه بخایی میشه واگه نخای نمیشه همین برای من کافیه.خودما بهت تسلیم میکنم تنها بخاطر حکیم بودنت.فقط کمکم کن گناه نکنم شاید که نه حتما همین مورد جبران کمبودهای دنیاییم باشه که یکیش واز دید زهرا پررنگ ترینش نداشتن همسره.من خوشبختم چون شیعه! باعرض معذرت علی جان مولای من خوشبختم چون محب علی ومهدی فاطمه هستم.خوشبختم چون خدا را دارم.خوشبختم چون سرم بالاست.




تاریخ : چهارشنبه 95/4/2 | 9:51 عصر | نویسنده : | نظر

به یادت می شود هردم دلم خون

و اشکم میرود تا رود سیحون.....

 

 

بیتی فی البداهه بقیشم میخواد بیاد حیف دور و برم شلوغه نمیذارن ذوق شاعری تراوش کنه





تاریخ : چهارشنبه 95/4/2 | 5:30 عصر | نویسنده : | نظر


  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات