سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روز هجرانت مرا در غم نهاد

غم کجا باشد که در ماتم نهاد

خواستم از سرنوشت ایصال تو

او سخن بشنید اما کم نهاد

از فراقت آتشی این دل گرفت

کو شرر بر عالم و آدم نهاد

خواستم نقشی زنم بر این نگین

این زمان نقش تو بر خاتم نهاد

خاتمی که نقش تو بر آن شود

باید آن را بر دل و جانم نهاد

جان من قربان غمهایت شود

تا مگر غم زیر این پایم نهاد




تاریخ : پنج شنبه 94/11/29 | 11:49 صبح | نویسنده : | نظر

این روزها حال دخترم اصلا خوب نیست.پژمرده وگرفته در خود فرو رفته هست.از دلداری دادن هایم خوشش نمی آید هرچه در توان دارم تا قانعش کنم ره به جایی نمیبرم.از آن طرف حال خودم هم تعریفی ندارد...

خسته هستم...خیلی زیاد

تنهاتر از همیشه...بی حضور آنکه دلبسته اش بودم.بودنش در تقویت روحیه ام مؤثر بود اما او عاقبت باید میرفت.نمیدانم چطور از ذهنم پاکش کنم.وقتی یادش میکنم دلم خیلییییی میگیرد...

بگذار تا از درد زهرا برای خودم بنویسم.اینجا مخاطب خاصش خودم هستم.همنفسم رفت ودیگر به اینجا سرکی هم نمیکشد.باورم شده او هم با نبود من کنار آمده ودارد فراموشم میکند.

زهرای عزیزم نوشته های مادر رنجکشیده ات را هیچوقت نخواهی خواند اما بنویسم آرام میشوم.

غصه تو ذوبم میکند بی آنکه بتوانم کمبود پدر را برایت جبران کنم.سعی کرده ام مادر خوبی باشم.حتی بیشتر حس رفاقت بینمان هست.اما درد تو را حس میکنم.آتشی که بر جانت افتاده را سالها قبل تجربه کرده بودم.کسی باشد که وظیفه اش مهرورزی باشد اما تو در فقر شدید محبتش بسوزی.مادرجان حال امروز و دیروز تو را من هم روزگاری در آن قفس سنگی داشته ام.

دخترکم کاش میشد غصه نخوری.کاش باور میکردی اودیگر برای ما وجود ندارد.کاش واقعا می مرد تا تو درد یتیمی فقط داشتی.زنده هست اما آرزوی من و تو مرگ اوست.وقتی پدری در جواب احساسات پاک دخترش به او میگوید چرت نگو،من که رهایتان کرده ام شما هم فراموشم کنید...میدانم منفجر شدن عاطفه ی دخترانه ات را.من هم روزگاری اینچنین جوابی سرد از پدرت دریافت کردم.انفجار حسی زنانه که روحت را پودر کرد.نابود شدن عشق وعلاقه ..

الآن کنارم خوابیده ای وخوشحالم امروز آرام تر بودی.دیشب برایت از زندگی خیلی ها گفتم واینکه هیچکس واقعا آرام نیست.همه گمشده ای در زندگی دارند که در مقایسه با دیگران که دارای آنکمبودهستند خود را بدبخت دیده وحسرت آنها را میخورند غافل از آنکه هرکدام از ما چیزهایی داریم که نمیبینیم و دیگران آن را پررنگتر از خودمان میبینند.وما راخوشبخت میپندارند.شایدهم بخاطر همین حرف ها بود که آرام شدی.

این را بدان تنهایت نمیگذارم.دلم را برای همیشه زنده بگور کردم تا تو خیالت راحت باشد که کسی نمیتواند قلبم را برای خودش

بخواهد.این روزها دارم درس مرد شدن را تمرین میکنم.اما کمی دلتنگم برای آنکه هنوز دوستش دارم.خدای من زهرا و...برایم عزیزند،در پناهت حفظشان کن.یکی کنارم هست وآن دگر دور ..خیلی دور ...مجبورم باتمام توان فراموشت کنم.هیچوقت برای هم نخواهیم بود.خداحافظ




تاریخ : پنج شنبه 94/11/22 | 11:29 عصر | نویسنده : | نظر
تاریخ : شنبه 94/11/17 | 12:37 صبح | نویسنده : | نظر

آرامش نه عاشق بودن است،نه گرفتن دستی که محرمت نیست،نه حرف های عاشقانه وقربان صدقه های چندثانیه ای....


آرامش حضور خداست.


وقتی در اوج نبودن ها،نابودت نمیکند...وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی می فهمد.


زیباترین حس سجده این است که تو در گوش زمین پچ پچ میکنی،اما در آسمان ها صدایت را میشنوند.




تاریخ : جمعه 94/11/16 | 6:22 عصر | نویسنده : | نظر

آرامش نه عاشق بودن است،نه گرفتن دستی که محرمت نیست،نه حرف های عاشقانه وقربان صدقه های چندثانیه ای....

آرامش حضور خداست.

وقتی در اوج نبودن ها،نابودت نمیکند...وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی می فهمد.

زیباترین حس سجده این است که تو در گوش زمین پچ پچ میکنی،اما در آسمان ها صدایت را میشنوند.




تاریخ : جمعه 94/11/16 | 6:22 عصر | نویسنده : | نظر

آرامش نه عاشق بودن است،نه گرفتن دستی که محرمت نیست،نه حرف های عاشقانه وقربان صدقه های چندثانیه ای....

آرامش حضور خداست.

وقتی در اوج نبودن ها،نابودت نمیکند...وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی می فهمد.

زیباترین حس سجده این است که تو در گوش زمین پچ پچ میکنی،اما در آسمان ها صدایت را میشنوند.




تاریخ : جمعه 94/11/16 | 6:21 عصر | نویسنده : | نظر

تنهام دوست دارم حرف بزنم اما جز خودم کسی شنونده نیست.خدایا مخاطب خاصم خودت هستی جز تو کسی برایم نمانده که محرم دلم باشد،مرهم زخمهای کهنه دلم تویی.

دری را بر من بستند شایدهم لجبازی خودم با دلم باعث شد اما آبرو وشخصیت مهمتر از آن است که انسان نسبت به بعضی چیزها بی تفاوت بگذرد وبگوید بی خیال.

دلم را دست گرفتم وپیش خدا کمک خواستم از پس فلسفه بربیایم.هرگاه دل بشکند وناامیدی محض سراغ آدم بیاید دری باز میشود بهتر از قبل اما گاه نمیبینیم وفکر میکنیم اصلا دری باز نشده...

شاید سختی مسیر را باید طی کنم اما خدا استادی نصیبم کرد که در محضرش که مینشینم ودرس میگیرم گویا بر بال عرفان سوارم وخدا را جور دیگری میبینم.واجب الوجود فقط برایم لفظ نیست.حرف هایش الفاظ نیستند که در هوا معلق بمانند ومن هرکدام را بخواهم یا مغزم گیرا باشد از هوا به مغزم وگوشم هدایت کنم.نه واجب الوجود سلول بدنش گشته از جانش برایم میگوید.خدا را طوری بیان میکند از زبان مولانا و عرفان که فقط میخواهم از آن حالت مسخ شده دربیایم وبگویم رحم کن دارم میمیرم،روح از بدنم میخواهد کنده شود...برای اولین بار است که به واقع محضر استاد درک کردن را میتوانم برای خود ترجمه کنم.واین نعمت وتفضل خدا بر من است.

فلسفه را دوست دارم وبا عزمی راسخ آن را خوب فرا خواهم گرفت.البته باز هم برخود یادآور میشوم اگر توجه ونگاه خدا بر من نبود هرگز مسیر اینچنین شیرین تغییر نمیکرد.

باخودم میگفتم سکاکی می مانم وباید همت داشته باشم تا خوب نگاه کنم حتی به سنگی که از اثر چکیدن قطره بر آن سوراخ گشته...مغزم را باید به کارگیرم تا به جایی برسم.من که بوعلی سینا نیستم اما او هم چهل بار کتاب ارسطو را خواند ونفهمید تا معجزه ای شد وشرحی بدستش رسید.آنگاه باب حکمت گشوده شد.من نباید ناامید شوم برای حل مشکل قانع بودن به آسانترین راه کوته فکریست.خدایا سپاس تو را که نگذاشتی در یأس ونادانی بمانم.استادم را در پناهت محافظ باش زیرا با کلامش تو را زیبا وزیباتر خواهم شناخت.برای تمام نعمتها تو راشکر.تنهایی من با نمام این سختی های شیرین پر میشود مگذار کم بیاورم و لذت با تو بودن را با لذتهای زودگذر عوض کنم.نفسم برای تو می آید ای خدای مهربان ای آنکه صاحبم هستی.دوستت دارم....زیاد




تاریخ : جمعه 94/11/16 | 1:27 عصر | نویسنده : | نظر
تاریخ : یکشنبه 94/11/11 | 8:36 عصر | نویسنده : | نظر

 قضاوت چه سخت است....

پیش از آنکه درباره زندگی،گذشته وشخصیت من قضاوت کنی امروز خودت را جای من بگذار.از مسیری که من گذشته ام عبور کن.باغصه هاوتردیدها،ترس ها ودردها وخنده هایم زندگی کن.یادت باشد هرکسی سرگذشتی دارد...

هرگاه بجای من زندگی کردی آن گاه میتوانی درباره من قضاوت کنی....

امروز در موقعیتی قرار گرفتم که اگر خودم راتنها درنظر میگرفتم نتیجه اش فقط دلشکستن بود.

وقتی روحت از شنیدن حرف هایی که پشت سرت گفته میشود آگاه گردد،وقتی میبینی آدم قبلی نمیتوانی باشی حتی نفس کشیدنت را هم باید با آدم ها هماهنگ کنی تا خیال بد نکنند،وقتی تفاوت خودت را با زنهای دیگر تنها در داشتن موجودی به نام مرد میبینی آنگاه که رفتار آنها زیر ذره بین آدمها قرار ندارد ولی تو که لختی آره لخت...واژه ای که من برای زن بی پناه انتخاب کرده ام.لخت یعنی همه تو را نگاه میکنند،همه مواظبت هستند که چه میکنی وباید مراقب باشی از تیر سمی نگاه هیز مردانی سودجو که به نام علاقه تو را بخواهند به چنگ آورند فقط برای دل خود...

زیر بار خجالت پدر صورتت داغ شود وقتی پول تعارفت میکند وتو مجبوری کرایه رفتن به اصفهان را قبول کنی آسان تر از سنگینی نگاه های زنی است که علت حضور من در مدرسه را ربط به همسرش بداند.نمیداند دلم خوش است به کار موقت در کتابخانه وساعت زدن ودلخوش به آخر ماه و جور شدن کرایه اتوبوس ها

نمیداند وقتی بچه ات دلش بهانه میگیرد وپول نداری چقدر سخت است.نمیداند آدمها همانی نیستند که او فکر میکند.نمیداند آنکس که به او تعلق دارد پس گرفتنی نیست از دست دادنی میتواند باشد.نمیداند سوءظن چقدر میتواند خودش را آزار دهد وهم همسرش را دل آزرده سازد وهم منی که مینویسم دلخور

دلم شکست،دنیا برسرم خراب شد.باخودم میگفتم تو دیگر خودت نیستی.باید قبول کنی انتخاب راه حل برای مشکلاتت تنها گزینه های روبرویت نیست.باید بسنجی وبعد ولو سخت ترینش را برگزینی اما خیالت راحت باشد کسی تهمتت نمیزند.

راه یادگیری فلسفه ختم به این کلاس واستاد نیست تا همسرش فکر بد کند.خوشحالم از گمرک مدیر عبور کرده بودم وگرنه جواب دادن به مافوق سخت تر میبود.پول بدست آوردن هم ختم به این کار نیست.

من دیگر به جایی که بانگاهشان آزارم دهند برنمیگردم.دیروز سنگینی نگاه مهری را کاملا احساس میکردم .ترم قبل چندبار از من میپرسید اینجا چیکار میکنی مگه درست تموم نشده چرا هرروز اینجا میایی مگه کلاس و درس نداری؟ اما چه میدانستم در دلش چه جوابی میدهد.بالبخند میگفتم اینجا ازم خاستن کمک بدهم.نه احتیاج مرا میدانست ونه دلخوشیم به کار را

من حاضرم برای یادگرفتن فلسفه یک روز بیشتر اصفهان بمانم ومحضر استاد را درک کنم تا خوب یاد بگیرم وروزی خودم را وقف شاگردان شهر محرومم کنم.اگر دوسال بیشتر اصفهان مانده بودیم ودرسم آنجاتمام میشد امروز با فلسفه وکلام مشکل نداشتم.

اما این را هم باید بدانم قضاوت سخت است.نه مهری جای من ومشکلاتم قرار دارد ونه من جای او.شاید من هم اگر جای اوبودم جور دیگری رفتار میکردم.اینکه سوءظن دارد را نمیتوانم ملامت کنم.چه میدانم ریشه این رفتار به کجا بند است.من که جای او نیستم

دختر یاد بگیر در زندگی جدیدت مراقب همه جوانب کار باشی.آدم ها تو را بزرگتر وگاهی کوچکتر از اندازه واقعیت میبینند.وجدان را در نظر داشته باش.گناه نکن خدارا بنده باشی بگذار بگویند آنچه فکر کوتاهشان حکم میکند.مراقب زیبایی هایت باش تو لباس نداری .مگذار دیده شوی چشمان آدمها را چشم خود نبین،اصلا چشم خود را هم مراقب باش.خدایا در پناه خودت حفظم کن مگذار بندگانت با افکار ونگاهشان بیش از این مأیوسم کنن




تاریخ : یکشنبه 94/11/11 | 3:49 عصر | نویسنده : | نظر


  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات