سفارش تبلیغ
صبا ویژن
او هر هفته میآید بی آنکه دلتنگ دیدارش باشم.تنها چیزی که برایم بار دیگر ثابت شده است سادیسم اوست.میداند نیازی به آمدنش نیست اما با همان ماشینی که آرزو داشتم یکبار داوطلبانه مرا با مژده ی بردن به وطن وآغوش خانواده سورپرایز کند،می آید وتا چند روز می ماند.دیگر خرابی ماشین تمام شده‌،بنزین گران وداشتن کارهای عقب افتاده ونداشتن مرخصی تمام گشت.می فهمد بچه بیمار است اما سراغی از او نمیگیرد.حالا زهرا منتظر پدر است.در دو راهی انتخاب قرار گرفته.اوضاع خوب نیست.بیماری فرزند که پس از رجوع به انواع دکترها معلوم شد روحی است وجسما سالم است ،نگران وخسته ام کرده.بی پناه بار مراقبتش را بر دوش تحمل میکنم.صدای ترک خوردن استخانهایم را میشنوم اما خم به ابرو نمی آورم.چون این اوضاع برایم راحت تر از ماندن تحمیلی در کنار اوست.زهرا ناگهانی بار سفر را بست وراهی شهر دیگر شد.تا زندگی کنار پدر را تجربه کند.حربه ی جدید برای آزار من دست دشمن.اما حربه پاره ی تنم است.از خون خودش است.یادگار عشق مشترک



تاریخ : شنبه 93/12/23 | 10:49 صبح | نویسنده : | نظر
همنفسم بی نفسم بی تو خسم...
نمیدانی چقدر دلتنگم.دلتنگ دلبندم.تو بگو این انصاف است،روزی که به بودنش محتاج بودم،نیامد.آنقدر نیامد که دل کندم ومنتظر بازگشتش نماندم.تازه فهمیدم بی او هم میتوانم نفس بکشم،تازه با اکسیژن بالاتر.هوای بودنش پر بود از دود و آه.آنوقت آمد که خیلی دیر شده بود.پشت پنجره صدایم زد اما دلم تکان نخورد.میدانی چرا؟ بارها اشک دلتنگی مرا دید وشنید اما تکان نخورد.دل مهربانم را او پر کینه کرد.حالا من ماندم ویک دنیای جدید،تنهایی بازهم تک رفیق شفیق من است.تازه خانواده ام مرا پیدا کرده اند.یادم می آید روزگاری که ناجوانمردانه مرا از آنها دور کرد ونمیگذاشت ببینمشان با التماس به او میگفتم بگو مرا به چه مبلغی از پدرم خریدی تا برایش پیغام بدهم ده برابر مرا از تو بخرد.حالا من هستم وزهرا.روزها میگذرند ومن احساس آزادی از آن قفس در باز را با تمام وجود درک میکنم.



تاریخ : شنبه 93/12/23 | 10:48 صبح | نویسنده : | نظر
سلام بر همنفس وهمسفر خودم.امروز تولد عزیزم بود.ومن آرزو داشتم میتوانستم برایش بهترین روز عمرش را جشن بگیرم،اما نمی شد.بعضی وقتها حس میکنم خیلی به هم نزدیکیم وگاهی اوقات حس میکنم بین ما دیواری بتونی قرار گرفته..نه میبینمت ونه از حالت باخبرم.در عین نزدیکی دلها مسافتها از هم دوریم.من با خدا عهد بسته ام دوریت را تحمل کنم،من برای بدست آوردن خواسته هایم همیشه باید سختی تحمل کنم،صبر ومقاومت در برابر سنگ های بزرگ که جلو پایم قرار میگیرد.اما من دختر کویرم سخت کوش ومقاوم.در عوض به آنچه میرسم قدرش را دارم.برای همین دوریت را تحمل میکنم.مهرت را در دل امانت نگه میدارم برای روزهایی که هیچ وقت نمی آید.اما وجودت را سحرگاهان به خوبی احساس میکنم.بیدار باشت برایم بهترین پیغام است.آن هنگام که به قبله می ایستم مطمئنم بیداری تو را با تمام وجود میبینم میشنوم حس میکنم دلهایمان یکیست.باخداست.وآن لحظه ناب ترین لحظات عاشقی با خدا در آتش فراق حبیبم هست.وگاه باخدا کلنجار رفتن که چگونه فراموشت کنم.اما محبوبم دوری تو را به امید باغ بهشت،قدم زدن در آنجا تحمل میکنم.تا آخر تنها می مانم تولدت مبارک.با یک دنیا ارادت از راه دور



تاریخ : پنج شنبه 93/12/21 | 6:2 عصر | نویسنده : | نظر

خانمی با همسرش گفت اینچنین:

کای وجودت مایه ی فخر زمین

ای که هستی همسری بس ایده آل

خواهشی دارم مکن هی قیل وقال

هفت سین تازه ای خواهم زتو

کم توقع گشته ام در سال نو!!!!

سین یک،سیاره ای نامش سمند!

تا که در دل هی کنم من آب،قند!!!

سین دوم سینه ریزی پر نگین

تا پرد هوش از سر اهل زمین

سین سوم یک سفر سوی فرنگ

دیدن نادیده های رنگ رنگ

سین چارم ،ساعتی شیک وقشنگ

تا که گویم هست سوغات فرنگ

سین پنجم سمع دستورات من

تا ببالم من به خود در انجمن

چون دو سین دیگرش آمد کم او

رفت اندر فکر واندیشه فرو..

گفت با ناز وکرشمه،که ای عیال

من کم آوردم دو سین ای خوش خصال

گفت شویش من کنون یاری کنم

با شما البته همکاری کنم

سین شش سنگی برای قبر من

تا زمن عبرت بگیرد مرد وزن

سین هفتم سوره ی الحمد خوان...

تا مگراز آن شود شاد این روان...

 

 




تاریخ : شنبه 93/12/16 | 10:26 صبح | نویسنده : | نظر

سلام به همسفر عزیز و دوست داشتنی من....تو نه شیطان منی و نه مانع من...نه از تو بی زارم و نه در فکر دور شدن از تو...هنوز برایم همانی که می دانی...و می دانم که می دانی...اگر عشق تو نبود منم تو این مسیر کم میووردم و امیدوارم تا بهشت موعود همسفر هم بمونیم...عجله دارم باید برم...فعلا یاحق....رنگیش کردم که مطلب من با مطالب همنفسم قاطی نشه....خیلی دوستت دارم




تاریخ : پنج شنبه 93/12/14 | 7:33 صبح | نویسنده : | نظر
دوباره یک صبح دیگه از راه رسید.یعنی تولد دوباره،تجربه ی یک روز جدید وتکرار نشدنی از عمر.خداوندا نمیدانم اصلا غروب این طلوع زیبا را خواهم دید یا نه.آقای مهربانم کجایی؟ امروز ،نامه ها ی ما به شما عرضه میشود.مهدی جان،مولای من،آیا میشود امروز لبخندی بزنی وبگویی خدا بخاطر من عفوش کن،آقاجان لبخند شما غصه های دلم را کمرنگ میکند.دلخوشیم این است که صبح ها سلامتان میکنم وچون شما السابقون السابقونید یقین دارم زودتر سلام میکنید.الهی هر جاهستی،به هر کاری مشغول،سلامت باشی.اما مگه ماها میذاریم؟ همه گم کرده راهیم،الکی مشغول،الکی حرف میزنیم،الکی میدویم،اصلا الکی خوشیم..همش شد الکی اما واقعا دلتونا میشکنیم با همین غفلتها.نگاهمون کن سیدی یا مولای...خورشید میخاد بیاد اما خاهش میکنم دعا کن آدم باشیم،آدم وار عمل کنیم.سربازی شما مشکله شما خوبی،ما کوتاهی میکنیم.تنها پادگانیه که اگه سرباز خطا بکنه اضافه خدمت نمیخوره،محروم میشه.آقاجان پشت در سربازخانه التماست میکنم راهم بده،تنبیهم کن اما اخراجم نکنید.صباح الخیر سیدی



تاریخ : پنج شنبه 93/12/14 | 7:30 صبح | نویسنده : | نظر
امشب از خودم پرسیدم اصلا چی کار برای خودت پیش خدا انجام دادی؟ عمرتا چه جور داری از دست میدی..جوونی واینجور حالا اگه به پیری هم برسی که دیگه جون نداری.به دنیا اومدم که صبحی به شب کنم.همش خاسته وطلب از خدا،همش گلایه از سرنوشت،سرنوشتی که با ندونمکاری خودم خراب شد.چقدر به خودم می نازیدم،غروروخودخاهی.میدونی چیه خدا من دیگه تازه فهمیدم چقدر غفلت داشتم،دیگه روم نمیشه از کسی پیشت گله کنم،آخه من ظلمت نفسی هستم.الهی العفو..همه چیز بهم دادی شکرت،حتی بخاطر نداده هاتم شکر.حتما با ندادن خیر ومصلحتما خاستی.مناجات اول خمسه عشر حرف دل منه.خدایا لحظات ناب مناجات با خودت را از من نگیر،حالم خوبه،فقط همین حس شرمندگی از خدا سرما پایین میندازه.لیمو شیرین گناها خوردم وآبم به روش.نکردم با عسل استغفار کام وجدانما شیرین کنم.هرچی نفسم خاست عمل کردم وبعد توجیه.راستی با خودم چه کردم.اما پشیمونم خدا.ممنون دستما گرفتی بلندشم به خودم بیام.این فرصتا تمدیدش کن.دوسش دارم،آرومم،دوست دارم خداجون.شبت بخیر



تاریخ : پنج شنبه 93/12/14 | 7:28 صبح | نویسنده : | نظر

و را به خدا سپرده ام،دختر بی پناهم،کبوتر بی آشیانم،دلبندم.به خدا سفارشت را کرده ام تا در حقت پارتی بازی کند.کمبودهایت راجبران نماید.التماسش کرده ام مراقبت باشد،کاری که میتوانم برایت انجام دهم دعاست.شرمنده ام دخترکم.باور کن آرزوهایم،جوانیم ودلم را قربانیت کردم.برای تو باعشق.نه با زحمت،ماندم تا به تو درس استقامت واز خودگذشتگی بدهم،یادت دهم با روزگار تا جایی که توان داری بجنگ،ناکامی ها مانع رسیدن به اهدافت نباشد.اما عسل مادر باور کن دیگر رمقی برایم نمانده بود.دستانم میلرزیدند وبا دلم همدردی میکردند.تاب خفت وخواری زندگی تحمیلی وسرد برایم نمانده بود.شاید بعدها از من دلخور باشی که چرا تا لحظه ی مرگ نجنگیدم.اما عزیزکم سخت بود مرگ تدریجی،مرده ی متحرک.این را دستان سردم به من میگفت.بدن نحیفم دیگر طاقت له شدن نداشت.هرسه سوختیم...تنها آرزوی من که برای دیدنش اصرار دارم خوشبختی،عاقبت بخیری توست.عمر من خیلی باقی نمانده،این را قلبم میگوید.به یادت دلم میگیرد.قلبم را غصه ها فشار میدهد فقط فکر تو...نمیدانم خوابی یا بیداراما خدای همیشه بیدار من در هر حال فرزندم را پشتیبان باش.تویی که از مادر مهربان تری استدعا دارم به حق زهرا،ام ابیها از جمیع بلاها حفظش کنی.خدایا مرا ببخش تنها شاهد تو هستی تا به فرزندم بگویی فقط بخاطر او ماندم اما دیگر رمقی نداشتم.مادر جان از راه دور میبوسمت ودیگر شرمندگی ومدیون تو بودن.کاش....کاش....دوستت دارم...مادرت




تاریخ : پنج شنبه 93/12/14 | 7:27 صبح | نویسنده : | نظر
همسفر سلام.باز هم برگشتم..اما این دفعه با حسی دیگر .سفری دیگر...با هم به سمت خدا.بدون نگرانی.بالا میرویم واگر خاست پایمان بلغزد خدا همان محرم دلها دستمان را محکم میگیرد،شاید همان سرخوردن از کوه سیدمحمد باعث شد قصد سفر به سمت خدا را پیدا کنیم.همسفر من حالا دیگر راحت تر میتوانم دلتنگیت را تحمل کنم.برنامه های سفر فشرده است.قبل از اذان صبح شروع میشود تا شب.ما دیگر تنها نیستیم .سفر کاش آخر نمیداشت.بعد سفر همه برمیگردن به خانه هایشان اما من دلم نمی خواهد منزل اول برگردم.تا منزل آخر نمیدانم چقدر باید بروم.تابلوها زیادند کیلومترش مشخص نیست.دلم خوشست جاده را درست آمده ام.راهنمایم تو هستی با اعتمادی که به تو دارم همراهت می آیم اما نمیدانم کجا از هم جدا میشویم.خدا کند این بار سفرمان با خاطرات تمام باقلوایی تمام....نه تمام نشود.ادامه داشته باشد.من تو وفقط خدا..دیدار به قیامت



تاریخ : پنج شنبه 93/12/14 | 7:25 صبح | نویسنده : | نظر
تاریخ : چهارشنبه 93/12/13 | 11:59 صبح | نویسنده : | نظر

  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات