سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام تعجب نکن دوباره دارم برایت مینویسم.دلم که به یادت میگیرد همین نوشتن کمی،ذره ای سبکم میکند.دیرآمدی اما رفتنت زودهنگام شد.البت یکسال از آشناشدنمان میگذرد ولی برای من خیلی زود تمام شد.هروقت خوش میگذرد زود میگذرد....برادر این جدایی سهم ما بود اما پذیرفتن وتحمل آن حتی در خاطرمان هم نمیگنجید.ولی این بار جدی شده است.هردو به بن بست انتخاب رسیدیم.گلم نمیدانم الآن کجایی اما میدانم درگوشه ای از ذهنت هستم حداقل این روزهای ترک بیشتر.

من که مثل مرغی بال شکسته خودم را به در ودیوار این قفس تنهایی میزنم تا یامرهمی بر زخمهایم پیداشود یا جانم درآید یا به این وضع عادت کنم.بهتر بگویم تسلیم شوم.همیشه گل نرگس راخیلی دوست میداشتم اما از امروز شقایق گل مورد علافه ی من شده.جالب اینکه هردو در فصل خاصی میرویند.یکی زمستان ودیگری بهار،هردو عمرشان کوتاه هست اما مثال زدنی....
گل شقایق من عمرت طولانی وهمیشه بهار باشی.شنبه 26/2/1394



تاریخ : دوشنبه 94/2/28 | 4:59 عصر | نویسنده : | نظر

هر وقت تونستی بخاطر طرف پا رو دلت بذاری، بدون که عاشق واقعی تو هستی

هر وقت تونستی آدم بد باشی تا طرفت آزاد بشه، شاید خوب شدی

هر وقت اشک و آهتا نشنیدن تا اشک نریزن، مرد شدی

هر وقت طرفا رنجوندی تا راحت تر دل بکنه، مصمم شدی

هر وقت..........................

امضاء همان پسر آدم:(




تاریخ : شنبه 94/2/26 | 1:24 صبح | نویسنده : | نظر
تاریخ : شنبه 94/2/26 | 1:21 صبح | نویسنده : | نظر

هنوز 24 ساعت نگذشته اما 24 سال هم بیشتر حسش کردم....نبودن شیرین در کنار فرهادش تلخ ترین قصه تاریک تاریخ است....و تاریک تر آنکه باید خود را مجبور به تنهایی کنی حال آنکه نیمه گمشده و عشقت در چند قدمی توست....او میگفت باید همه را فراموش کنی...اما در دلم گفتم غلط زیادی نکن عنصر خشک و بی روح...تو چه میدانی درد تنهایی و عشق مقدس را...توچه میفهمی آغوش پر از مهرو صداقت را...تو لذت بوسه های پر از آتش عشق را چشیده ای؟....اما نه من میتوانستم بگویم  نه او می توانست بشنود...اما به خودم گفتم باید با تنهایی کنار بیایم...استاد عشق آموخت که عاشق واقعی آن است که بخاطر معشوقش پا روی دلش بگذارد...نیخواهم آبروی او هم مثل من برود....اگر آبرویش رفت (زبانم لال) دیگر هیچ ندارد  آن روز است که از من نیز هیچ نخواهد ماند....پس باید از تو فاصله بگیرم و با خاطرات شیییییییییییییرینمان خوش باشم.....ولی کاش میدانستی چقققققققققدردوستت دارم..به یادت که میفتم دلم فرو میریزد...هر کجا رفتی و هستی بدان دوستت داشته و دارم و خواهم داشت و هرگز کسی را به دلم راه نمیدهم هرگز....تا یاد و خاطرت با من باشد همیشه................................امضاء با تمام عشق پسر آدم




تاریخ : جمعه 94/2/18 | 11:2 صبح | نویسنده : | نظر

غمنامه 3

تومرد زندگی من نبودی.امروز دلم پر حرفه،پر گلایه،پر شکایت.از خودم از تو...

از اینکه برمیگردی وپز معشوقه هایت را به من میدهی.هنوزهم نگران من نیستی.درتقابلی تحریکم میکنی که درجوانی بدون مردمانده ام.بی غیرت اگر به این فکر میکنی عمریست بدون مرد مانده از همه جا هستم.تو زندگی ومردی را در کارهایی میدانی که حیوان هنرش از تو بیشتتر است.خاک بر سر من که از دست تو،کینه تو چه حرف هایی را مینویسم.
امروز خبر آمد که عاشقی تعطیل جمه نیامده فاتحه ی عاشقی را باید خواند.
کوه آتشفشان از درون بسوز تا دیگران از زیبایی روحت ،خنده های روی لبت لذت ببرند.خنده هایی که بزهم باید برای اطرافیان وآرامششان بر لب ایجادکنم تا وظیفه ام را درست انجام داده باشم.
من تنهای تنهاای خدای تنهاترین ها باز مانده ام.جامانده ام..افسرده ام از خودم از کارهایم از گناهانم از دل بی گناهم که بامن گناهکار میشود.
خودت گفته ای ولاتزرو وازرة وزر أخری هیچکس بار گناه دیگری را بر دوش میکشد اما خدای من در گناهانی که اخیرا مرتکب شده ام مرتضی هم شریکم هست.وسهم خودم تنها دلیلش عشق بود.دوست داشتن همروحم بود.همان که همنفسم شده بود فقط همین خودخودش را دوست داشتم بی هوس .وحالا باید از هم جداشویم.من میمانم با خدایم با بار گناه که همراه جدایی از او کمرم را خرد میکند.خدایا مرا ببخش خواهش میکنم باالتماس فراوان آبرویم را دودسته نگه دار.بگذار درمیان گرگهایی که خودشان را معصوم میدانند با سربلندی زندگی کنم.خدایا حرفم را در دهان نااهلان مینداز.

اینها خودنیز بی گناه نیستند اما با ذره بین همه را نگاه میکنند.خدایا در عالم گوسفنی مگذار گرگهایت مرا بدرن،مگذار اسیر گرگهای در پوستین گوسفند رفته شوم.خدایا پاکیم را به من برگردان.خدایا نفسم را به تو امانت میسپارم هرچند صاحبش نبوده ام اما دلبسته اش بودم بی همنفس میمانم تا نفس نفس با آبرو پیشت بیایم.فقط خسته ام خودت شارژم کن .پایان




تاریخ : جمعه 94/2/18 | 10:52 صبح | نویسنده : | نظر

غمنامه 2

گدایی میکردم محبت را از تو که اول با عاشق پشگی قدم در دنیای من گذاشتی.نمیخاستمت.اما آنقدر از خوبیت گفتی تا اینکه کنارت سر سفره عقد نشستم.اما بعدها معلوم شد طعمه بودم.سرمن قمار کردی،لجبازی کرد با مادرت که مانع رسیدن تو به عشقت شده بود.اما این مرا هنوزم آزار میدهد چرا؟ چرا؟ بااینکار خیلیها قربانی شدند.نفیس پرشر وشور آرام آرام با کارهات فرمان عقب گرد میگرفت،خاموش میشد.خانواده ها پیری زودرس گرفتند.کودکی ناخاسته در دنیای تاریک من وتو قربانی شد.معتاد شدی،بیمارشدی...همه از این بود که بار کج به منزل نمیرسد وآخرهم نرسید.لذتی که باید در آغوش تو بدست می آوردم وآرام میشدم پیدا نشد.تن تو مال من بود،جسمم حلال تو بود،بوی خوشم مال مشام تو بود،نفس تو باید می بودم.اصلا آرزویم بود نفست باشم اما نفیس بودم.اشکال نداشت.هنوز عفیف بودم،نجیب بودم،عشقم توبودی،ذهنم از تو بود.گرچه روزبه روز مطمئن میشدم وصله ی تنم نیستی.دادکه میزدی سکوت میکردم که مبادا صدای زنانه ام از خانه بیرون رود.اما هربار زیر کتکهایت پر کردنهایت بیش از پیش از تو متنفر میشدم.آخه من اندازه ی کتک نبودم.همیشه میگفتی موهایت پیداباشد ایرادی ندارد،چادرسر نکن،رونگیر اما پایت را بپوشان.دوست نداشتی پاهای ظریفم را برادرهایت ببینند.اما مرد من سرتا پا ظریف بودم .ظریف ترین مخلوق خدا زن است.زیباترین ها نبودم اما خدا بدنقاشی نبود.مرا ندیدی.تعریفم نکردی بر عکس میگفتی زشتی.حالا کسی پیدا شده مرا زیبا میبیند،دستم را در دست میگیرد،میبویدم،و...آغوشش آرامم میکند.اینها همه گناهش بین من وتو تقسیم میشود.توباعث شدی با ابراز عشق مردی رام شوم.توآنقدر گرسنه نگاهم داشتی تا غذای روحم پیامکی از اوشود.از من سیر شدی تا من سیریم را از کس دیگری گرفتم.توباعث گناه من شدی......صفحه 2 تمام...ادامه در غمنامه 3




تاریخ : جمعه 94/2/18 | 10:51 صبح | نویسنده : | نظر
شماره اول
امروز پنجشنبه است،نوبت به من که رسید گفتن باید فاتحه همه چیزتو بخونی.یادم میاد دبیرستان درس شیمی آزمایشگاهمون بردن.قرار بود کوه آتشفشان که توکتابمون بودا عملا نشونمون بدن.رومیز آزمایشگاه یادم نمیاد فسفر بود،گوگرد بود..نمیدونم اسمش چی بود.یادم نمیاد من توعالم شعر وشاعری بودم به شیمی وفیزیک علاقه ای نداشتم.بگذریم اما وقتی اون ماده ی شیمیاییاآتیشش زدن شبیه یه تپه ای بود که از درون میسوخت.خیلی ظاهر قشنگی داشت.نه دود نه گدازه هیچی درعین زیبایی سوخت وناگهان بازهم بی دود خاموش شد.این تنها خاطره من از درس شیمیه..کوه آتشفشان...
حال امروز وفردای من هم مثل همون کوه آتشفشانه.آتیشم زدی وزیبا درحال سوختنم.اینی که میگم آتیشم زدی نمیدونم کی مخاطبمه.!!!
درونم داره میسوزه،ذره ذره ،زیبا،بدون دود.اینجا نمیشه دودی از دلت بلند بشه،اشک بریزی روی میز آزمایشگاه ودر بوته ی امتحانی.زود میفهمن وعلتا جویا میشن.وتو نمیتونی دردتا بگی.
پر دردم.این روزا گذشتم داره لهم میکنه.توکلاس ازدواج پای سخنرانی استاد میخاستم داد بزنم اینایی که میگی همه را انجام دادم بازدهی نداشت.محبت،تمکین،مهربونی،گذشت،خنده،هم وغمم خونوادم بود.سوختم تا اونا احساس سردی اون زندگی سردا نداشته باشن.هی گفتم انتخابش کردی پس وظیفتا انجام بده شاید معجز ه ای بشه.نشدمن هلاک شدم.کی فکرشا میکرد به جایی برسم که شونه های کسی دیگر آرومم کنه؟ اونقدر دستما تودست نگه نداشتی تا اینکه پنج انگشت یکی دیگه با انگشتای ظریفم شد ده تا.دلت پیش کی بود که باید باگدایی درآغوشت خودما جا میدادم ولحظه ای بعد رهایم میکردی ومنهنوز دستم در هوا همان حالت هم آغوشی را داشت ولی زود اشکم را ازچشمم روانه ی دل پر فریادم میکردم تا بیش از این پیشت کوچک وسبک نشوم.پدرم آنقدر باما صاف وپر مهر بود که گدایی محبت از کسی رایاد نگرفته بودیم وتو گداپرورخوبی بودی......



تاریخ : جمعه 94/2/18 | 10:49 صبح | نویسنده : | نظر
سلام برمهمان قلبم،روح وجانم.نمیدانم خوابی یابیدار.تازه الآن ختم واقعه ام تموم شد.قول داده بودم دعات کنم فقط یاد مرغا که افتادم خندم گرفت،اماخلف وعده نکردم بالبخنداز خدا خاسم رعدوبرق نشه تا...خداهم عجب بنده هایی داره...یکیش خود من.دل وحال پرماجرایی دارم.
به همه دعاکردم تاجاییی که یادم بود به خودم که رسیدم موندم چی بخام.
اماآرزوها هرچقدرهم که متنوع باشن عاقبت بخیری از همشون مهمتره.یه کم از مهمون دلم براخداگفتم.ازش خاستم هرجوری که راضی وخشنوده تکلیف دلما معلوم کنه.امروز که ازم خاستی روما بگیرم ذوق کردم.یه حس صادق که میگفت یه مرد باتموم غیرت همراهمه گرچه کنارم نیست.همون مردی که همیشه آرزوشا داشتم تا تکیه گاه امن برام باشه.دعوت به پوشش مطمئنم کرد که شیرمردی.دوست داری دیده نشم.گفتی میخای مال خودت باشم.اما راسشا بخای اگه این اتفاقم نیوفته ثابت کردی باغیرتی واین برام خییییلی مهم بود.موضوع خاستگارشاید بهونه ای بود تا به این یقین برسم.وگرنه برام پیشنهادش کاملا مسخره بودولزومی هم نداشت براتون بگم.خیالم راحت شد دنیا هنوز جای مردان باغیرت هم هست.چادرما باافتخار سرمیکنم وصورتم رابیشتر میپوشونم بخاطر اینکه حریمم حفظ بشه برای یه نفر .چقدرفرق داری بامردی که از اون بودم اما دوست داشت رونگیرم.حجابم مایه ی ننگش بود.اصلا نمیخام بهش فکرکنم.اما باعث شد حرف امروزت به دلم بشینه.روزخوبی بود،پراز برکت وفعالیت.خدایا شکرت.بااینکه خیلی کارکردم اما چهره ام گشاده هست،میدانم دعایت پشت سرم بوده.قرصها را کنار گذاشتم چون دلم به بودنت قرص ومحکمه.حالااگه وصالی هم درکار نباشه شاکی نیستم.مهم این بود که پیدایت کردم باقی باخدا.شب بخیرمردباغیرت........................امضا: دخترآدم



تاریخ : جمعه 94/2/18 | 10:45 صبح | نویسنده : | نظر
سلام پسرتک وتنهای آدم.خواهرت هم اینجا تنهاست.دور از تو وبه یادتو.
من هم سالهاست تنهایی بالاجبار خودش را به من چسبانده،دوستش ندارم اما گاهی دلخوش وجودش میشوم.آرامشم میدهد اما بدترین نوع آن تنها بودن در ازدحام وشلوغی ست.
به ظاهر دل همه را شادمیکنم ودلخوش از پیشم میروند اما گمشده ای دارم که نبودش آزارم میدهد.
همیشه فکر میکردم گمگشته ام خود واقعیم هست که از آن جداشده ام.تااینکه آمدی وخودم را ناباورانه پیدا کردم.روحی خسته که فرارکرده بود وتو نامحسوس پرستارش شدی.زخمهایش را مرهم شدی.همان زخمها که محرمی به جا گذاشته بود.حالا میبینم گمشده ام همان نیمه ی من است که پیدایش کرده ام.دیر پیدایت کردم...خیلی دیر .این روزها گرچه سخت میگذرد اما خوب است،آمدن نیمه ی گمشده ام را از بالا،پشت نرده های مدرسه میبینم وآنوقت باخیال راحت به کلاسم میروم.رفتنت تکه ای از جانم را باخود میبرد.اینها همه درتنهایی اتفاق می افتند.اما توبگو بعداین ماه چه کنم که بی تو تنهای تنها میشوم.
رؤیای من،ای آنکه درقلبم مهمان شده ای شاید تقدیر چنین باشد که همدیگر را پیدا کنیم ولی....بسوزیم در آتش هجران...
من هم دوستت دارم واین را چندماه پیش که زائرسلطان عشق بودم به عنوان راز ودرد دل برای آقا گفتم.اصلا یادم نمیرود دعوت نامه را خودت از آقا برایم زود گرفتی.کاش دوباره هردو مهمان آقاشویم واین بار آقا برایمان فال بگیرد وبگوید دیگر تنها نیستید:-)



تاریخ : جمعه 94/2/18 | 10:43 صبح | نویسنده : | نظر

چه دنیای جالبیست...گاه فکر میکنم من با روز جمعه یکی هستم....به هر که دل میبندم تعطیل میشود..یادم نمیرود بیست سال پیش را....من بودم و توفیق زیارت سلطان عشق رضــا.....فالگیری در کوچه های مشهد دستم را گرفت تا فالم رابگوید..نمیدانم چه دید و از چهره ام، نه از کف دستم چه خواند! فقط گفت: تو تنهایی و تنها خواهی ماند!!!!

حرفش را اگر چه نفهمیدم اما هرگز فراموش نکردم.....ولی بارها پس از آن حسش کردم...کسی را مثل خودم نمیدیدم...اما تو مثل منی، نه، عین منی....اما آیا از آنِ منی؟!!! نمیدانم....تو هم نمیدانی....اگر عین من نبودی لحظه لحظه ذهنم را پر نمیکردی...هر چه هست باشد فقط میدانم دوستت دارم همین..................................................................امضاء: پسر ادم




تاریخ : پنج شنبه 94/2/10 | 12:35 صبح | نویسنده : | نظر


  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات