سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهار من،بهار من فدای تو

هرآنچه در وجود من،همیشه از برای تو

دلم گرفته بود وغم،نشسته در وجود من

ولی دوباره زنده شد دلم،زنغمه صدای تو

توهمدم درون من،توهمنشین کوی من

من وتمام عشق من،فدایی سرای تو

به آن نگاه نافذت،گره به جان من زدی

فتاده آهوی دلم،به دام پربهای تو

به روی ناز مه جبین،به آن صدای دلنشین

به قلب پر زمهر خود،زبان شده ثنای تو

اگرچه هر دوعاشقیم،ولی بدون یار غار

توهمدمی برای من،من آشنا برای تو





تاریخ : شنبه 95/1/7 | 10:8 عصر | نویسنده : | نظر

بهار من،بهار من فدای تو

هرآنچه در وجود من،همیشه از برای تو

دلم گرفته بود وغم،نشسته در وجود من

ولی دوباره زنده شد دلم،زنغمه صدای تو

توهمدم درون من،توهمنشین کوی من

من وتمام عشق من،فدایی سرای تو

به آن نگاه نافذت،گره به جان من زدی

فتاده آهوی دلم،به دام پربهای تو

به روی ناز مه جبین،به آن صدای دلنشین

به قلب پر زمهر خود،زبان شده ثنای تو

اگرچه هر دوعاشقیم،ولی بدون یار غار

توهمدمی برای من،من آشنا برای تو





تاریخ : شنبه 95/1/7 | 10:8 عصر | نویسنده : | نظر

بهار من،بهار من فدای تو

هرآنچه در وجود من،همیشه از برای تو

دلم گرفته بود وغم،نشسته در وجود من

ولی دوباره زنده شد دلم،زنغمه صدای تو

توهمدم درون من،توهمنشین کوی من

من وتمام عشق من،فدایی سرای تو

به آن نگاه نافذت،گره به جان من زدی

فتاده آهوی دلم،به دام پربهای تو

به روی ناز مه جبین،به آن صدای دلنشین

به قلب پر زمهر خود،زبان شده ثنای تو

اگرچه هر دوعاشقیم،ولی بدون یار غار

توهمدمی برای من،من آشنا برای تو





تاریخ : شنبه 95/1/7 | 10:7 عصر | نویسنده : | نظر

بهار من،بهار من فدای تو

هرآنچه در وجود من،همیشه از برای تو

دلم گرفته بود وغم،نشسته در وجود من

ولی دوباره زنده شد دلم،زنغمه صدای تو

توهمدم درون من،توهمنشین کوی من

من وتمام عشق من،فدایی سرای تو

به آن نگاه نافذت،گره به جان من زدی

فتاده آهوی دلم،به دام پربهای تو

به روی ناز مه جبین،به آن صدای دلنشین

به قلب پر زمهر خود،زبان شده ثنای تو

اگرچه هر دوعاشقیم،ولی بدون یار غار

توهمدمی برای من،من آشنا برای تو





تاریخ : شنبه 95/1/7 | 10:7 عصر | نویسنده : | نظر

حالا میفهمم چرا بی قرارم

همنفسم وقتی بیقراری،اینجا دل من هم خبردار میشود.آنوقت مثل طفلی بهانه گیر بیقراری میکند.

دوباره طفل دل من بهانه ی تو گرفت......

دلم میگیره وقتی به سرنوشت فکرمیکنم.قسمت همینه تا سرمزارمان تنهایی همراهمان هست.چه باوفاست که برخلاف همه که میروند او تا گور هم وفاداری میکند.

قرار نیست قرار دلم باشی.این بیقراری مونس هردوی ماست.گره خوردی بر قلب خسته زنی زخم خورده از تقدیری شوم،از بدبختی از پیش تعیین شده،از انتخابی احمقانه

عجین شد مهرت با دلم.روحت با روحم یکیست اما هردو همچون آدم وحوایی دربه در از جنة سرگردان در پی هم گریه میکنند.هردو به سن کم همدمی انتخاب کردیم اما در این دوره از زندگی که گویا عمری طولانی بر ما گذشت حس تنهایی وبی همدمی داریم.بی یار غار توهمدمی برای من،من آشنا برای تو

بگویمت برو ای جان،که جان من به درآید!!!

چه گویمت نفس من؟ توخود طبیب دل من

قرار بی قرار من تورا به خدا سپرده ام....همنفسم آرام باش




تاریخ : شنبه 95/1/7 | 1:35 صبح | نویسنده : | نظر

یک دل افسرده دارم بی قرار

مانده ام از کار سرد روزگار

روزگارم بی توقف در گذر

بی تحرک من سوار این نوار

این نواری که نمیدانم چرا

پر شده از مشکلاتی همچو خار

خار تنهایی و تقدیر فراق

همره من آیدم تا بر مزار

بر مزارم هم نویسند این کلام

<او بمرده از فراق روی یار>

یار شیرین لعبت ای شیرین سخن

کی بگیری یار خود را در کنار؟

گرچه باشیم همنفس! اما نفس

یک دل افسرده دارم بی قرار




تاریخ : جمعه 95/1/6 | 7:17 صبح | نویسنده : | نظر

 برای بعضی مردها کنارگذاشتن اسم شوهر و پدر خیلی زیادیه!!! 

خدای من ازبچگی بهمون گفتن خدا اون بالاست برای همینم موقعی که صدات میکنیم ویا دعامیکنیم نگاهمون به اون بالاست.حالاهم مثل دنیای پاک بچگی نگات میکنم ومیگم عجب چقدر باید از اون بالا آدمهای عجیبیا ببینی که کارهایی میکنن آدم می مونه چی بگه.

یکی از اون آدمها یه بچه آورده به این دنیا اما هرگز نفهمید باید چی کارکنه.تابود دوست داشت بهترین بابای دنیا باشه.آرزوش بود دخترش قدبلند بشه برای همین از بچگی اونا آویزون میله بارفیکس میکرد.حالا اون قدکشیده یه کم از مادرش هم بلندتر اما بابایی نیس تا ببینه قدکشیدن دخترشا.آویزون مادرش کرد وخودش رفت.بی انصاف نباشم ما رفتیم.اما ذره ذره جمع شد تلخیها وآزارها تا یه روزی شد که با یه چمدون از پاشنه خونش دراومدم ودل به دریا زدم.

درسته بچم آویزونمه وگاهی کمرم خم میشه اما زهرا امانت خداست ونباید شکسته بشم.قربون قدبلندش میرم که دلش خیلی کوچیکه.زودبزرگ شد ودر مهمترین دوره زندگیش دچار تلاطم زندگی باباومامانش شد.

 

عیده ولی دلش گاهی ابری میشه.اشکش درمیاد وقتی برام میگه که روز عید به باباش زنگ زد وجواب نمیداد.بعد که گوشی را برداشت سکوت وقطع تماس.دلش شکست.ولی وقتی بابا زنگ زد باامیدواری حرف زد اما میدیدم که چطور چشم بادومی بی فروغ میشن ولی هیچی نگفتم تا اینکه برایم گفت حرفهای پدرانه ای را که هیچ کس تاحالا نشنیده است!!!

از دلسوزی برای کودکان آفریقایی تا بیان فضایل حضرت ام ابیها.کسی نیست بگوید مرد حسابی کودک ایرانیت را دریاب.اصلا دغدغه داشتی که قرار است چه بپوشد تا مثل همه کودکان ذوق خرید عید داشته باشد؟ آفریقا اینجاست دلت برای همینجا بسوزد اینقدر راه دور نرو خسته میشوی.همه اهل شعارند.یادم میماند مردی بود که غافلگیرانه پول به حساب بریزد وبگوید برای زهرا خرید کن.مردی که نه حقی بر او داریم بجز وجدان بیدار ومحبت وانصافی مردانه.دراوج نداری من که دوست داشتم کم از کسی نباشد دخترم بی آنکه، پدر انسان دوست فرزندم ،اصلا نپرسید این بچه هردوی ماست. نمیدانم دولت چقدر عیدی به کارمندانش داد اما حتما پول یه جفت جوراب به زهرا میرسید.کودک آفریقایی اینجاست.محروم وگرسنه از محبت پدر.

اما یه مرد پیدا شد بی صدا وبی ریا معرفتش را هدیه داد در راه خدا.

عیدشد ودوباره آبرویم را خرید همان مردی که حقی بر گردنش نداشتیم.اولین عیدی برای من وزهرا.وکاش میدانستی سهمم را لای قرآن گذاشتم تا دل ناامیدش را بدست آورم.میدانم همه چیز پول نمیشود اما گاهی همه چیز پول میشود مثل چند روز پیش.میدانست هرطور شده عیدی به اومیدهم.وقتی میپرسید به ریحان وامیرحسین چقدر میدهی حس میکردم دنبال آن است که از جانب خودش خیالش راحت باشد.میگفتم پنج تومن.میدانستم پیش خود حدس میزند سهمش ده تومان است.شب سال دیروقت از آرایشگاه دوستم به خانه برگشتم.امیدوار بودم پولم را بدهد اما گفت بعدا سرحساب میاد.مونده بودم صبح چه کار کنم.بازم آبروم دادی.یاد عیدی افتادم که برای من وزهرا داده بودی.خیالم راحت شد.

برق شادی توچشمای زهرا وقتی عیدی بهش دادم دیدنی بود.محکم بوسم کرد..ومن در دل به بانی دعا کردم.هرروز رضایتشا داره ابراز میکنه وامشب اشک ریخت.بخاطر بی معرفتی باباش که حتی زبونی تعارفش نکرد با عموش اصفهان بره ووقتی عیدیا از پدر گدایی کرد گفت میدم به برادرم برات بیاره اما برادر برگشت دست خالی.میگه فقط توقع داشتم وگرنه برام دیگه ارزشی نداره.گریه کرد امشب وگفت مامان عیدی که به من دادی خیلی به دلم چسبید چون فکرشم نمیکردم ومن تنها تونستم خودما کنترل کنم وبگم زهرا جان دعا کن برای کسی که عیدی بهت داد.وبعد میخندم ومیگم خب مامان عیدی داد.اما تودلم میگم نه یه مرد واقعا مرد عیدی داد.واون مثل همه بچه ها نگاه به بالا کرد ودرحالی که اشکهاش پایین میریخت گفت خدایا آنقدر بده تا محتاج نشه ومن آمین گفتم.

حالا کنارش نشستم در حالی که تب داره وخوابیده.نگاش میکنم،دلم میسوزه.بهترین وقت دعا وقتیه که دل بسوزه.خدای من ارزشگذاری کن بین مردان زمینیت.خود به حساب مردانت برس.برکت مال وجان وآبروی منصفان زمین را خود حساب کن.دریافت از دست خدا به دعای دختر بچه ای دلسوخته شاید گشایشی در کار شود که کسی فکرش را نکند .

مهربانا مهربان مرد را خود نگهدار باش.

 




تاریخ : جمعه 95/1/6 | 12:53 صبح | نویسنده : | نظر

  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات