السلام علیک یا حضرت معصومه علیها سلام
خانم جان حالم خیلی بده.دلم ویرونه.اصلا داره میسوزه.خیلی به پناه گرفتن درآغوشت نیازمندم.کاش الآن اونجا بودم.قم ،حرمت،روبروی ضریح...یه کنجی که کسی نبینه وبشینم نگات کنم وفقط با چشام درد و دل کنم.دلم پراز گریه هست.مثل یه تشنه که له له میزنه برای یه قطره آب.دلتنگتم خانم....خیلی.میدونم اینقدی که نذر کردم فردا تکلیفم معلوم بشه بیام قم.
اما تنهام......
نمیخام با کاروان بیام که اجازه نمیدن یه دل سیر ببینمتون.دلم میخاد بیام اول سلام وبعد من باشم ومعصومه جان حضرت رضا...
بعدم برم قبرستان شیخان وجاهایی که فقط اسمشونا شنیدم.
دلتنگم خانم جان....
دلخورم.یه دلشکسته بی قرار
امروز سرما گذاشتم روشونه مامان وگفتم :ماما دلم گرفته.قلبم دیگه جون نداره بزنه.دستما رو دست گرمش گذاشتم وگفتم:ماما دلم برای حضرت معصومه تنگ شده.فقط میخام برم
بعدم تا بابا اومد اشکم که توکاسه چشمم دل دل میکرد بیاد بیرون را پاک کردم وگفتم:بابا خواهش میکنم منا ببر قم.دارم خفه میشم دیگه تحمل ندارم.اصلا بیا بریم سرجاده وهرماشینی که میره تهران سوار بشیم...بابا دلش نرم شد.میفهمم از دیدن بی قراری واضطرابم دلش میسوزه.فقط مونده یه دعوتنامه از دختر دردونه امام موسی بن جعفر...
دل شکسته من،چشم خیسم،ودل بیتابم فقط منتظر یه دعوتنامه هست که اصلا اگه حکم آزادی هم فردا ندهند پرواز کنه بره قم.بره وگله کنه از یه نامرد روزگار که سالها اسیر زندانم کرد.
اما چ بهتر که بی گله برم.من میخام برم مهمونی .مثل همون مهمونی که امام رضا چند ماه پیش دعوتم کرد.منتظرم خدا جون اراده الهی ووساطت بهترین دختر دنیا که آرزوی زیارتش را دارم.خدا جونم فقط بخاطر حضرت معصومه .....نه بخاطر من
بعد از چندین جلسه مشاوره واینکه مشاور خوب تونست مزاج شناسی کنه وشخصیت واقعیما بگه ،یه جایی یه کدورتی بوجود اومد وبا یه دل شکسته فقط اشک ریختم وبه خدا کلی حرف زدم.
حس میکردم تا اینجا خوب پیش رفته .مثل یه جراح متخصص خوب تونسته بود کالبد شکافی کنه اما یهو نمیدونم کدوم اشتباه رفتیم.یه سوءتفاهمی پیش اومد و درآخرین لحظه کارد جراحیا تو بدنم جاگذاشت وبخیه زد وگفت بهتره مشاوره را تمومش کنیم...ودلایلی آورد که اصلا نمیتونستم هضمشون کنم.
دو روز در یک خفگی واز دست دادن اعتماد بنفس بسر بردم.اصلا حال خوبی نبود.
تا اینکه امروز پیامم داد وعذرخواهی کرد.بعدم راهکاری داد که توان وانرژی از دست داده برگشت.حالا من هستم با یه آینده ای که درپیش رو دارم وعملی کردن راهکار آقای مشاور
این روزها دوس داشتم با یکی حرف بزنم واز این سردرگمی بیرون بیام.یک مشاور فقط بلد بود بگه میفهمم.درست میگی و...همین.حتی راهکاری هم که داد بیش از حد امیدبخش بود.اما این یکی میگفت باید واقع بین باشی و امیدهایی که اون یکی داده بود را برعکس تحویلم داد.
به نظرم واقع بینی بهتره.تلنگر امروز بهتر از سیلی فرداهاست.
حالا اصلا دچار تناقض نیستم.راست قامت ایستاده ام تا راه آینده را با گامهایی استوار قدم بردارم...درتنهایی ...بدون یار بدقلق وبه قول همنفس سنگ جلو پا.خدایا این تنهایی شیرین را باعسل شیرین تر کن اما با یار بد تلخ مگردان.
خداجونم دوستت دارم نجاتم دادی...چند روز دیگر مانده تا با .....خداحافظی کنم....
بدرود تا سلامی دیگر به امید آزادی
.: Weblog Themes By Pichak :.