خدای خوبم،آنگاه که خود را در برابرت محک میزنیم وبازخواست میکنیم جز خجالت چیزی نداریم در برابرت عرضه کنیم.
قرار گرفتن در مسیر بندگی آرزوی ماست.گاه راه را خود کج میکنیم تاکمی خوش بگذرد.غافل آنکه بیراهه ها جز خستگی روحی چیزی برایمان ندارد..
تنها شدن ها وخلوت با معبود اگر بعد از تلنگری به وجدان خفته باشد چه حسی دارد،تصمیم برای تغییر
آدم شدن،عوض شدن،خوبتر شدن....گناه نکردن....اصلا هرچه تو بخواهی.سخت است اما شیرین.شوری اشک چشم وقتی گوشه لب مزمزه شود تلخی کارها وخامیها را به یاد می آورد.. رو ب آسمان وگاهی سر ب زیر از شرم ستارالعیوبی پروردگار.
دست برکوبه کدام در بزنیم که آنقدر بزرگ و نامی باشد تا واسطه گردد برای امدادنجاتمان.؟
یه اربابی داریم سخی ومهربان.مظهر بخشش وگذشت.صدایش بزنیم محال است جوابمان را ندهد.ارباب سرباز صفری هستیم پراز خطا.اما شنیده ایم اینجا صاحبی داریم که تنبیه کردنش رحمت است.اصلا انگار شتر دیدی ندیدی شده کارش.شرمنده ایم آقا.سربارت شده ایم.درجه نداریم.دستمان را بگیر ...دعایمان کن
کجای عالمی؟اصلا ببخش همین جایی ما گم شدگان درمسیر ناکجاآباد کجاییم؟؟ماغایبیم در کلاس بندگی شماحاضری آقا.
یا غیاث المستغیثین ادرکنی
امروز یکی از مخاطبین پیام داد وبه شدت نامید وافسرده بود.اصلا از لحاظ اعتقادی بهم ریخته بود ویه جورایی منکر امام حسین ورحمانیت خدا شده بود.
خانمی 27ساله که مادرزاد بیماری نوروزفیبروماتوزیست داشت ومیگفت هرجا میرم تمسخر وتحقیرم می کنند ومیگن مثل جادوگرایی.زشتی و....
هرچی میگفت ومیخاستم آرومش کنم نمیشد.یه لحظه خودما جای اون گذاشتم....دختر عاشق زیباییه وعاشق تر اینکه از خوشگلیش تعریف کنند.اما....
ماچقدر غافلیم.خدا جمال درحد خودمون عطاکرده وهزاران وبی شمار نعمت دیگه که منصف باشیم عمده ترینش سلامتی وامنیته.
همینکه در جامعه راه میریم بدون اینکه نگاه کنجکاوی آزارمون بده،تازه چقدر هم ادعا داریم ومتوقع هستیم احترام ببینیم.
خلاصه اینکه نتونستم کمکش کنم وبا آقای مشاور مسأله را مطرح کردم،قرار شد آیدی ایشونا براش بفرستم و طرح مشکل کنه.
از فکر بیرون نمیام.یه همنوع در گوشه ای از ایران-تهران-به سختی زندگی میکنه وبارها به فکر خودکشی بوده.فکر میکنه فقط مرگ میتونه راحتش کنه...ومن،خوشبخت زندگی میکنم.از امروز هروقت حس کردم یه جایی کم میارم یاد تصویری میوفتم که گوگل سرچ کردم وعکس پای یک نوروزفیبروماتوزی اومد
ماهمه خوشبختیم.خدایا غفلتمان را ببخش وسلامتیمان را حفظ فرما.
خداجونم مخلصتم،دوستت دارم یه عالمه
خدای خوبم،مریضها را شفا بده.خصوص بیماران صعب العلاج واین دختر خانم ناامید
از درخت بیاموزیم...
برای بعضی ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را به آنها بدهیم.
برای بعضی ها باید تنه بود
تا تکیه گاه آنها باشیم.
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب های آنها را بپوشانیم.
برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم
نه زنده ماندن را...
الله اکبر از کرم اهل بیت پیغمبر
عجب دهان باز می ماند از کریمه اهل بیت
این دومین باری هست که از حضرت معصومه دعوتنامه طلب کردم اما خانم چه کرده....
چند سال پیش وقتی پریسا میرفت قم گفتم ب خانم بگو دلتنگشم میخام بیام پابوس.قم نشد کرمشون مشهد اونجا هم نشد،کرمشون کربلا ....واین شد که هنوز پریسا سلام به حضرت نداده بود که دعوتنامه از کربلا رسید.
حالا هم خیلی وقته دلتنگشم.منتظر دعوتنامه بودم تا برم پابوس....برم چشمما ببندم وفقط از عمق جان بگم سلام.روم نمیشه چشمما باز کنم تا نبخشی خجالت میکشم نگاه کنم.فقط به این امید که مهمونشم ودست خالی ردم نمیکنند.
اما خانم دوباره ثابت کردن که خوب لقبی دارند.کرم کم لقبی نیست....
از یه جا دعوت نامه بخواهی چند تا امضای مبارک ومقدس پای کارت دعوتت بخوره.
عاشقتم حضرت معصومه ...سلام خدا بر شما.....جانم به قربانت
چه سخاوتمندانه دعوتم کردی بانو
قم وشاه عبدالعظیم وامامزاده داوود وچندتای دیگه از امامزادگان که باورم نمیشه.
در اوج ناامیدی از بی همسفری،تنهایی وبیهمراهی،بی وسیلگی.....تنها امیدم به بابا بود ولب جاده تا اتوبوسی بین راهی ما را سمت قم ببرد اما حالا همراه اردو به زیارت شش امامزاده واجب التعظیم دعوت شدم.
باورم نمیشه.....
همنفس خوشحال میشوی وقتی بدانی کجاها قرار است دینم را ادا کنم.همان پارتی بازی کنار حرم.....نماز وقرآن ودعا
عاشقتم خدا جون......هیچوقت بنده ات را فراموش نمیکنی
خدای خوبم عشق ائمه پاکت را از من مگیر....
در بدن ما انسان ها عضوی وجود دارد که اگر کارش خون بردن باشد قلب نامیده می شود و اگر کارش خون خوردن باشد دل نامیده می شود.
بعضی لبخندها هستند که کارخداست.همیشگیه حتی اگه غم داشته باشی.اونوقت میگن عجب آدم بشاشی
اما لبخندی هست که کار دله.وقتی مدتهای زیادی از کسی بی خبر باشی ودیگه قطع امید کرده وکلا دل کنده باشی،وقتی هم که می بینیش با خودت میگی یادته دل کنده بودی...بی خیال نگاهش نکن
برای تو وجودش مهمه .میدونی نفسش اینجا هست...
نگاه نمیکنی نه اینکه باخودت لج کنی،نه...واقعا یه پرده از عشق اینه که چشماتا ببندی وفقط حضورشا غنیمت بدونی.دلت قرصه قرصه
ولی وقتی یه جایی چشم تو چشم شدی دیگه نمیشه کاریش کرد.باید بگی سلااام....لبخندی که از دل میاد روی صورت نشون میده روحت زنده شد با دیدن بخشی از وجودت
حالا بماند ک گویند عشق زمان بردار نیست.......
اینکه کسی باشه که معلومه دوستت داره برای خودش یه حس پر از امیده.امیدی از سنخ امید دختر بچه ها نه...امیدی از جنس امید به زنده بودن.
خیلیها هستند که این حس دوست داشتنا دارن مثل خونواده.دوستان اما ناب ترین حس دوس داشتن بعد از خونواده میتونه از طرف یک نفر فقط باشه.یه محبوب
همون محبوبی که ب پاش ذوب میشی،میمیری اما هنوزم هستی...
غم فراق حبیب را پیش کدام طبیب برم؟ غم فراق حبیبم را درمانی نیست
چه کیفی داره خدا بعضی متنها را ک میخونه ب قول جوونا لایک کنه یا اخم کنه.اونوقت.......مخلصیم خداجون....هرچی توبگی
سلام ب صبح ،ب خورشید در حال طلوع،ب نسیم خنک صبحگاهی،آبی زلال آسمون
امروز چشمما ک باز کردم بایه نفس عمیق صدا زدم:خداجونم سلام
ممنون از اینکه یه صبح دیگه از دنیا را دیدم.یه چهارشنبه از شهریور ماه ک هیچوقت در این عالم تکرار نخواهد شد وتو چقدر دوستم داری که لایق درکش شدم.
خدایا امروز توفیقی بده تا بهترین عبد وبنده ات باشم.مایه خیر وبرکت....تاشب که این زلال آبی چون مخملی سیاه میشه بازم با شادی ازت تشکر کنم وبگم خداجونم شبت بخیر وبعد سفری شاید موقت به عالمی دیگر....
تا شب بدرود معبود بی همتای من
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما دربر گرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان که سقوط می کرد ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. در آن لحظه فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک شده. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود. در این لحظه چاره ای جز آنکه فریاد بکشد :
" خدایا کمکم کن! " ، برایش باقی نمانده بود.
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد :
" از من چه می خواهی ؟ "
- خدایا نجاتم بده !
- واقعا باور داری که من می توانم نجاتت بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده ، پاره کن ...
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند، روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...
او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!
و شما ؟
چقدر به طنابتان وابسته اید ؟
آیا حاضرید آن را رها کنید ؟
در مورد خداوند یک چیز را نباید فراموش کرد :
هرگز نگوئید که او شما را فراموش کرده و یا تنها گذاشته.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
کی تو را احمق نمودم با مرام؟
کی کند خر صاحب علم کلام؟
این دل لامصبم وابسته شد
راه فکر و عقل و دینم بسته شد
این دل ترکم بسوزد بهر تو
تار و پود خوش بدوزد بهر تو
گر تو بدبینی بر این عشق حبیب
کی تواند مرهمی آرد طبیب؟
آنچه کردم بهر دل بود و مرام
منتی بر تو ندارد این غلام
لیکن او را صاحب حیلت مبین
مکر و حیلت از وجود او مچین
گر بیایم عامل تلخی منم
گر نیایم بی مرام و کودنم
من شکایت از تو کی دارم گلم؟
چوب سوز این دلم را میخورم
زین به بعد دیگر مزاحمها تمام
کن حلال این خسته دل را والسلام
.: Weblog Themes By Pichak :.