بازهم امشب دلم هوای نوشتن پیدا کرده.چند روزیه که حال وهوام عوض شده،یه جور دیگه مشغولم.عاشق شدم،اما نه عشقی که از رسواییش بترسم،نه عشقی که باید منتظرش باشم تا باهام حرف بزنه ومن بتونم همصحبتش بشم.خجالت بکشم اگه بخام بگم چقدر دوست دارم،یه وقتایی غرور نمیذاره بگی دوسش داری اگه غرورتم نادیده بگیری وبهش بگی شاید جوابی بده که انتظارشا نداری.مخفیانه باید دلتنگ باشی،مخفیانه باید آرزوی دیدنشا داشته باشی،وقتی هم بهش میرسی روت نشه نگاهش کنی.نمیتونی به نزدیک ترین دوستت بگی عاشقشی،دلتنگشی،دوسش داری...میدونی چرا؟ چون همه محکومت میکنن،ملامتت میکنن.گویا خودشون تاحالا علاقه مند نشدن یا اصلا دل ندارن.شایدم حق با اونا باشه.عاشقی آداب خودشا داره که اگه درست پیش نری جرم میشه.ننگ میشه.حالا بیا ثابت کن فقط تو دلت جا داره بدون اینکه بخاهی افکار منفی همراهش کنی.خلاصه این تصویر کمرنگی از عشق نافرجام بود که برات گفتم.اما عاشقی که دیگه از گفتنش،لو رفتنش وبودنش نمیترسی.دوست داری مخفیش کنی اما نه بخاطر عار وعیب بودنش.فقط میخای کسی به این عشق حسودی نکنه.اونا مال خودت میدونی بی آنکه به مالک بودن دیگران حساس باشی.عشق گوهرشاد واون بنا همیشه برام اسطوره بود.نمیدونستم گاهی اوقات رؤیا ها واقعی میشن...خیلی دوسش دارم اما دوست تر دارم با اون به خدا برسم.همون عشقی که آبرو میده،رسوایی نداره.ولی منزل اول عاشقیم این بود که میدونستم تو دنیا مالکش نمیشم،از خدا خاستم توبهشت یکی از حجره هاشا به من واون بده تا حلال کنارش همروح یکدیگه باشیم،بی گناه همنفسم باشه،کنارش بشینم وخستگی های روحم با نوازش اون آروم بگیرن.وبشه پایان تموم ناکامی ها.ولی انگار امام زمان وحضرت معصومه نپسندیدن راه عاشقیمونا.اصلا عنایت بزرگوارا مسیر زندگی مونا عوض کردی.نمیدونم عزیزم جمکران چی گفت،چه جور دعام کرد،چه جور استغاثه کرد که دلامون عوض شد.عشق تنفر نشد پاک شد.چقدر دلت شکست که جمکران ترک نکرده خواب دیدم داری بالا میری ویا الله گویان صدایم میزنی...واین شد آغاز بالا رفتن من وتو.الله دست ما را گرفته.میدونستم این سفر بابرکتیه.حالا هم دوست دارم تا پاک بشم،عوض بشم وبعد برم جمکران بگم .....پیش حضرت معصومه برم وبگم...ببخشید تموم خطاها را.حالا منتظرم سحر بیدارم کنی تا با معبودم حرف بزنم..
تاریخ : دوشنبه 93/12/4 | 6:7 صبح | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.