چه دنیای جالبیست...گاه فکر میکنم من با روز جمعه یکی هستم....به هر که دل میبندم تعطیل میشود..یادم نمیرود بیست سال پیش را....من بودم و توفیق زیارت سلطان عشق رضــا.....فالگیری در کوچه های مشهد دستم را گرفت تا فالم رابگوید..نمیدانم چه دید و از چهره ام، نه از کف دستم چه خواند! فقط گفت: تو تنهایی و تنها خواهی ماند!!!!
حرفش را اگر چه نفهمیدم اما هرگز فراموش نکردم.....ولی بارها پس از آن حسش کردم...کسی را مثل خودم نمیدیدم...اما تو مثل منی، نه، عین منی....اما آیا از آنِ منی؟!!! نمیدانم....تو هم نمیدانی....اگر عین من نبودی لحظه لحظه ذهنم را پر نمیکردی...هر چه هست باشد فقط میدانم دوستت دارم همین..................................................................امضاء: پسر ادم
تاریخ : پنج شنبه 94/2/10 | 12:35 صبح | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.