او هر هفته میآید بی آنکه دلتنگ دیدارش باشم.تنها چیزی که برایم بار دیگر ثابت شده است سادیسم اوست.میداند نیازی به آمدنش نیست اما با همان ماشینی که آرزو داشتم یکبار داوطلبانه مرا با مژده ی بردن به وطن وآغوش خانواده سورپرایز کند،می آید وتا چند روز می ماند.دیگر خرابی ماشین تمام شده،بنزین گران وداشتن کارهای عقب افتاده ونداشتن مرخصی تمام گشت.می فهمد بچه بیمار است اما سراغی از او نمیگیرد.حالا زهرا منتظر پدر است.در دو راهی انتخاب قرار گرفته.اوضاع خوب نیست.بیماری فرزند که پس از رجوع به انواع دکترها معلوم شد روحی است وجسما سالم است ،نگران وخسته ام کرده.بی پناه بار مراقبتش را بر دوش تحمل میکنم.صدای ترک خوردن استخانهایم را میشنوم اما خم به ابرو نمی آورم.چون این اوضاع برایم راحت تر از ماندن تحمیلی در کنار اوست.زهرا ناگهانی بار سفر را بست وراهی شهر دیگر شد.تا زندگی کنار پدر را تجربه کند.حربه ی جدید برای آزار من دست دشمن.اما حربه پاره ی تنم است.از خون خودش است.یادگار عشق مشترک
تاریخ : شنبه 93/12/23 | 10:49 صبح | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.