همنفسم بی نفسم بی تو خسم...
نمیدانی چقدر دلتنگم.دلتنگ دلبندم.تو بگو این انصاف است،روزی که به بودنش محتاج بودم،نیامد.آنقدر نیامد که دل کندم ومنتظر بازگشتش نماندم.تازه فهمیدم بی او هم میتوانم نفس بکشم،تازه با اکسیژن بالاتر.هوای بودنش پر بود از دود و آه.آنوقت آمد که خیلی دیر شده بود.پشت پنجره صدایم زد اما دلم تکان نخورد.میدانی چرا؟ بارها اشک دلتنگی مرا دید وشنید اما تکان نخورد.دل مهربانم را او پر کینه کرد.حالا من ماندم ویک دنیای جدید،تنهایی بازهم تک رفیق شفیق من است.تازه خانواده ام مرا پیدا کرده اند.یادم می آید روزگاری که ناجوانمردانه مرا از آنها دور کرد ونمیگذاشت ببینمشان با التماس به او میگفتم بگو مرا به چه مبلغی از پدرم خریدی تا برایش پیغام بدهم ده برابر مرا از تو بخرد.حالا من هستم وزهرا.روزها میگذرند ومن احساس آزادی از آن قفس در باز را با تمام وجود درک میکنم.
تاریخ : شنبه 93/12/23 | 10:48 صبح | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.