یک لباس کهنه و زشت و کثیف
کرده بودندش به جسم یک شریف
کهنگی از او گرفت آن تازگی
زشتی اش کرده سیه آن زندگی
در حصار همچون قناری مانده بود
عشق او در کودکی جا مانده بود
آن لباس تنگ او را شد قفس
در شمارش رفت میزان نفس
ناگهان تصمیم او شد انقلاب
انقلابی پر خطر پر آب و تاب
تابش خورشید را باور نمود
از قفس سوی افقها پرگشود
آن لباس کهنه را از هم درید
یک لباس نو برای خود خرید
تار و پود آن لباس از عشق بود
صد غزل از حس آزادی سرود
همچو یوسف شد برون از چاه شَین
در محرم ماه اربابش حسین
غصه ها رفت و دلش آماده شد
از غم این روزگار آزاده شد
شکر حق کرد او که با حق مانده است
روز و شب ذکر خدا را خوانده است
این وقایع کرده ایمانش چو کوه
در برش بنشسته عشقی با شکوه
تاریخ : شنبه 95/7/24 | 3:30 عصر | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.