دیروز وقتی مادر عازم مشهد بود،ازم خواست پیغامی برای امام رضا دارم بگم تا مادر پیامرسانم باشه.یه چیزایی گفتم .اما دردهایی تو سینه هست که نمیشه به هیچکس جز خدا وحجتش روی زمین،گفت.
چندبار اومدم بگم اما نمیشه.حرف میل داره از دل بیاد بیرون اما نه دل راه میده ونه عقل
هنوز مادر تو خونه بود که تلفن زنگ زد و خاستن همراه گروهی برم مشهد.دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم.در اوج دست خالی بودن وگرفتاری اینجور سفرها عین معجزه هست.مامان که بیشتر از من ذوق زده شده بودا بوسیدم وگفتم دیدی حضرت معصومه چقدر کریمه.میبینی خدا چقدر رحیمه بعد از این همه سختی داره یکجا حساب میکنه.گره کارم داره باز میشه،تدریسم که اصلا امید نداشتم جور شد وحالا نذرم ادا میشه.
یه جاهایی توزندگی وقتی خیلی امید داری تمام درها را بسته میبینی.هرچقدر زور بزنی به مرادت نمیرسی...اما وقتی دل میکنی یه جورایی اوج احتیاج ونیازت به خود خدا میشه.بهش میگی بخاطرت دل کندم باقیش با خودت....اونوقت بعد از این همه تلاطم و بی قراری ذره ذره آرامش تو رگهات تزریق میشه.درها وقفلهایی که محکم بودن آروم آروم باز میشه.....خدا داره شارژت میکنه تا مجهز بشی برای امتحان بعدی...وماخلقنا الإنسان فی کبد
الها شکر وسپاس بیکران بخاطر الطاف ونعماتت
.: Weblog Themes By Pichak :.