بعضی وقتها حال عجیبی پیدا میکنم.وصفش سخته.مثلا امروز همین چند لحظه پیش موقع افطار دلم غذا نمیخواست.بیشتر دوس داشتم باخدا خلوتی داشته باشم.
برای همین به هوای وضوگرفتن رفتم کنار ایوون نشستم وفقط با خدا حرف زدم.حال خوشی بود حیف زهرا صدام میزد که بیا اذون گفتن چبی کار میکنی و...خیلی دلم میخواست بگم مادر بذار راحت باشم.اما ول کن نبود .
الآنم اومدم بالای پشت بوم خونه.یک فضای تاریک با نسیمی روح پرور،آسمون زلال کویر باستاره های قشنگ جون میده دراز بکشی ونگاهت به آسمون باشه وتا میتونی با خدا،خالق این همه زیبایی حرف بزنی.
سرسفره زهرا غذا را که خورد گفت مامان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
فکرکردم میخاد از غذا ایراد بگیره.با لبخند گفتم بگو عزیزم...گفت مامان غذات خیلییییی خوشمزس حیف بودی گیر این آدما افتادی .دلم گرفت اما با همون لبخند گفتم اینا خانم مدبرم گفت.ولی بخاطر اینکه جوا عوض کنم گفتم مادر دنیا که همش کنار همسر بودن نیس اصل اینه که هلاک نشدم.دعات این باشه عاقبتمون به خیر باشه.
اما خانم مدبر ! چند روز پیش رفتم پرونده زهرا را بگیرم.مدیر بعد خوش وبشی که باهم داشتیم گفت خانم حیف از شما.چرا اینقدر پای این مرد موندی.واقعا تعجب کرده بودم.با اشتیاق پرسیدم چطور مگه؟!!!
گفت من اول سال دوس داشتم مشکلتونا حل کنم.آره راسش بود .یادمه اوایل وقتی با من حرف میزد یه جورایی به دلم نمیرسید.میگفت همه مشکل داریم.چیزی نمیگفتم .برای من مهم این بود که فرار کرده بودم.اما حرفهای امروزش خیلی فرق کرده بود.میگفت یک ساعت ونیم باهاش تلفنی صحبت کردم و...آهی کشید ودوباره گفت دختر حیف بودی....خانم مدبر روزگاری معلمم بود ودست روزگار اینطور شد که حالا مدیر دخترم باشه.لرای همین صمیمی حرف میزد.گفت بهش گفتم افسوس میخورم خانمت اینقدر به پای تو نشست باید زودتر از اینها بیرون میومد وبرام گفت که چه برداشتی از حرفهاش داشته که اینقدر به هم ریخته بود که حتی حاضر نیست برای مطالبه شهریه معوقه باهاش تماس بگیره.پرونده را گرفتم چون نمیتونستم از پس مخارج مدرسه بربیام.
هنوزم نظرم اینه که اشکال نداره تنها شدم.همنشین بد داشتن کیفی نداره.باور کن تنهایی خیلی بهتر از کنار همسر بد بودنه.اما بعضی اوقات تنهایی خصوص اینکه مهر کسی به دلت نشسته باشه اما....هزاران اما کنار این دلدادگی میاد وتو را از عشق دور میکنه.تنها با این انگیزه که از خدا دور نشی.
حضرت مهدی را واسطه کردم.همون روزی که حسابی دلتنگ بودم.هم عصبانی وناراحت وهم حسی بد از شکست عاطفی.رو کردم به مولا وگفتم دلم مال خودت رسیدگی کن به اوضاع خراب این دل آشفته وبی قرار.میدونی که جوونم وپر از احساس اما خدا گواهه که نمیخام گناه کنم....هی گفتم وهی اشک ریختم تا اینکه آرامشی سراغم اومد که هنوزم حس میکنم وقتی دستما دراز کردم وچشمما بستم یا بهتر بگم سیل اشک مانع میشد چشماما باز کنم گرمی دست اربابما حس کردم.گفتم دستما بگیر وگرفت.
بارها این گرمی را حس کردم هر زمان که مضطر بودم وخالص صداش کردم.آقامون هست حواسش هست.هوامونا داره
امشبم عجیب دلم گرفته.هنوزم میگم خدا با دلم چه کنم.هنوزم رضایت تو برام مهمتره.تو قادری.قدرت داری همه کار بکنی.رسیدگی به این دل آشفته بندت که سهله.یاد کلام افتادم إن شاء فعل وإن لم یشاء لم یفعل .خداجونم ای خالق زیبایی شب اگه بخایی میشه واگه نخای نمیشه همین برای من کافیه.خودما بهت تسلیم میکنم تنها بخاطر حکیم بودنت.فقط کمکم کن گناه نکنم شاید که نه حتما همین مورد جبران کمبودهای دنیاییم باشه که یکیش واز دید زهرا پررنگ ترینش نداشتن همسره.من خوشبختم چون شیعه! باعرض معذرت علی جان مولای من خوشبختم چون محب علی ومهدی فاطمه هستم.خوشبختم چون خدا را دارم.خوشبختم چون سرم بالاست.
.: Weblog Themes By Pichak :.